گنجور

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۱

 

آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است

وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است

دیدم به رهش ز لطف چون آب روان

آن آب روان هنوز در چشم من است

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۲

 

با خصم منت همیشه دمسازی‌هاست

با ما سخنت ز روی طنازی‌هاست

بر عز خود و ذلت من بیش مناز

کاندر پس پردهٔ فلک بازی‌هاست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۳

 

گیسو به سر زلف تو در خواهم بست

تا بنشینی چو دوش نگریزی مست

پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست

میگویم تا باز نگوئی شد مست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۴

 

آن کودک نعل‌بند داس اندر دست

چون نعل بر اسب بست از پای نشست

زین نادره‌تر که دید در عالم بست

بدری به سم اسب هلالی بربست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۵

 

چون با دل تو نیست … در یک پوست

در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست

بس بس که شکایت تو ناکرده بهست

رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۶

 

جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست

از تار دو زلفش تن من بستهٔ اوست

بی پود چو تار زلف در شانه کند

ز آن این تن زار گشته پیوستهٔ اوست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۷

 

آتش‌روئی پریر در ما پیوست

دی آب رخم ببرد و عهدم بشکست

امروز اگر نه خاک پایش باشم

فردا برود، باد بماند در دست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۸

 

دل جای غم توست چنان تنگ که هست

گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست

از آب دو چشم من بگردد هر شب

جز سنگ دلت هر آسیا سنگ که هست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۹

 

چندان که نخواهی غم و رنجوری هست

در دوستیت آفت مهجوری هست

هنگام وداع‌ست چه می‌فرمائی

یک ساعته دیدار تو دستوری هست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۰

 

در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست

بندی ز دل رمیده بگشاید نیست

گویی همه چیز دارم از مال و منال

آری همه هست آنچه می‌باید نیست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۱

 

امشب شب هجران و وداع و دوری‌ست

فردا دل را بدین سبب رنجوری‌ست

ای دل تو همی سوز تو را فرمان‌ست

وای دیده تو خون‌گری تو را دستوری‌ست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۲

 

در آتش دل پریر بودم بنهفت

دی باد صبا خوش سخنی با من گفت

کامروز هر آن که آبرویی دارد

فرداش به خاک تیره می‌باید خفت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۳

 

سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست

و آرامگه خلق به جز کوی تو نیست

آن جفت که طاق است قد و سایهٔ توست

وان طاق که جفت است جز ابروی تو نیست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۴

 

ما را به دم پیر نگه نتوان داشت

در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت

آن را که سر زلف چو زنجیر بود

در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۵

 

شب‌ها که به ناز با تو خفتم همه رفت

دُرها که به نوک غمزه سفتم همه رفت

آرام دل و مونس جانم بودی

رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۶

 

در عالم عشق تا دلم سلطان گشت

آزاد ز کفر و فارغ از ایمان گشت

اندر ره خود مشکل خود خود دیدم

از خود چو برون شدم رهم آسان گشت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۷

 

چون شانه و سنگ اگر پذیرد رایت

تا فرمائی به لعل گوهرزایت

دستی به صد انگشت زنم در زلفت

بوسی به هزار لب نهم بر پایت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۸

 

من برخی آبی که رود در جویت

من مردهٔ آتشی که دارد خویت

من چاکر خاکی که فتد در پایت

من بندهٔ بادی که رساند بویت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۹

 

ای گشته خجل پری و حور از رویت

خورشید گرفته وام نور از رویت

در آرزوی روی تو داریم امروز

روئی و هزار اشک دور از رویت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۴۰

 

در طاس فلک نقش قضا و قدر است

مشکل گرهیست خلق از این بی‌خبر است

پندار مدار کین گره بگشایی

دانستن این گره به قدر بشر است

مهستی گنجوی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۹
sunny dark_mode