گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وطواط

با من آخر، صنما، جنگ چرا باید داشت؟

وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت؟

با عدو مردمی و صلح چرا باید کرد؟

با رهی عربده و جنگ چرا باید داشت؟

گر نداری بمن آهنگ، روا هست، و لیک

بر بداندیش من آهنگ چرا باید داشت؟

ننگ داری همه از صحبت من وین نه نکوست

آخر از صحبت من ننگ چرا باید داشت؟

از ره من ، ای در دل من منزل تو

خویشتن دور بفرسنگ چرا باید داشت؟

من چو اصحاب تظلم بدر نصرة دین

زده در دامن او چنگ چرا باید داشت؟

آن خداوند، که اقبال فلک بندهٔ اوست

پیکر حادثه از پای در افگنده اوست

صنما، عربده پیوسته کنی تا چه شود؟

بغم اندیشهٔ ما بسته کنی تا چه شود؟

هر زمان مشعلهٔ آتش بی خویشتنی

با رهی بیهده پیوسته کنی، تا چه شود؟

بی نیازی تو ز آرایش و چون هست چنین

بر گل از سنبل تردسته کنی، تا چه شود؟

در عنا افگنیم هر نفس و از سر صدق

دشمنم راز عنا رسته کنی، تا چه شود؟

شادی از خاطر من رفته کنی، تا چه بود؟

رامش از سینهٔ من جسته کنی، تا چه شود؟

تیر سازی و کمان غمزه و ابرو و مرا

دل بدان تیر و کمان بسته کنی، تا چه شود؟

دل کنی بر دل من فتنه و خود را امروز

پیش شاه عجم آهسته کنی، تا چه شود؟

شهریاری ، که بدو رایت دین منصورست

عالم علم و کرم از دل او معمورست

صنما، دل ز تو مهجور نخواهم کردن

جان ز هجران تو رنجور نخواهم کردن

هرکه مهجور شد از روی تو رنجور دلست

پس دل از هجر تو رنجور نخواهم کردن

دل و جان را، که تو از هر دو گرانمایه تری

جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن

تا سر من ز گریبان نکنی دور بتیغ

چنگ از دامن تو دور نخواهم کردن

ماتم عمر مرا داشته گیر ، از همه عمر

با جمال رخ تو سور نخواهم کردن

بر سخن های خودم یار کنی، رو، که روان

بر سخن های تو مغرور نخواهم کردن

خویشتن جز با یادی علاء الدوله

بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن

آن خداوند، کزو روز ضلالت سیهست

قبلهٔ تاجوران اتسز خوارزمشهست

خسروی، کز ره کینش بحذر باید بود

خسروان را بدرش بسته کمر باید بود

چرخ را پیش معالیش زمین باید بود

بحر را پیش ایادیش شمر باید بود

گرده نان را ز کمال فزعش روز مصاف

در وغا بسته لب و خسته جگر باید بود

در جهان طالب انواع هنر اوست ز خلق

مرد را طالب انواع هنر باید بود

از پی کسب شرف وز پی تحصیل جلال

بدر فرخ او کرده مقر باید بود

با وصال قدمش جفت شرف باید گشت

در پناه علمش یار ظفر باید بود

هان! مشو فرد ز فرخنده در با خطرش

که چو زو فرد شوی جفت خطر باید بود

نطق با فایده جز وصف ببیانش نبود

بر بی غایله جر فعل بنانش نبود

خسروا، مهر تو گیتی یله کی یارد کرد؟

جز ترا چرخ فلک عاقله کی یارد کرد؟

عدل تو هست بر آن گونه، که از هیبت او

غول جز رهبری قافله کی یارد کرد؟

باد چون دید که اطلاق اسیران از تست

نیز بر آب همی سلسله کی یارد کرد؟

دست آنکس ، که گریبان بخلافت بندد

گوی را متصل انگله کی یارد کرد؟

گوش رعدار شنود نعرهٔ کوس تو برزم

بیش بر اوج هوا مشعله کی یارد کرد؟

دشمن تو، که گریزد ز جود ظفرت

جز در اکناف عدم مرحله کی یارد کرد؟

چرخ گردنده شب تیرهٔ پر واقعه را

جز بفتح تو همی حامله کی یارد کرد؟

ملک آفاق ترا جمله مسلم شده گیر

صدر تو مرجع ذریت آدم شده گیر

خسروا، جز بر تو بار مرا خوش نبود

جز ثنای در تو کار مرا مرا خوش نبود

هیچ شغلی ، که ازو مثل مرا ، دور از من

کم شود نزد تو بازار، مرا خوش نبود

خورده شد باده بفرمان تو یکبار و لیک

خورن باده دگر بار مرا خوش نبود

خوردن آنچه تن من شود از خوردن او

در خور طعنهٔ احرار مرا خوش نبود

مستی خارج از اندازه که بر باد دهد

موزه و جبه و دستار مرا خوش نبود

چون شود عدت تیمار تو اندک بر من

زان سپس مدت بسیار مرا خوش نبود

بی در تو ، بجلال تو ، اگر پای نهم

بر سر گنبد دوار مرا خوش نبود

هر که او بندهٔ این حضرت والا بود

همچو من صاب صد نعمت و آلا گردد

تا جهانست نکو خواه جهان باد ترا

بر همه خلق جهان حکم روان باد ترا

شرع از نکبت ایام امان یافت بتو

از همه نکبت ایام امان باد ترا

عدت بخت همه بهرهٔ تن گشت ترا

مایهٔ عقل همه حصهٔ جان باد ترا

در دو حالت، بدو معنی: بسکون و بمضا

عزم و حزمی چو زمین و چو زمان باد ترا

هر چه شکست در آفاق ترا هست یقین

هر چه سرست بر افلاک عیان باد ترا

عالم علم و کرم زیر نگین تو شدست

مرکب عز و شرف زیر عنان باد ترا

علم و حلمست بهین زیور افعال ملوک

تا بود این دو ،این باد و هم آن باد ترا