گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدالدین وراوینی

دادمه گفت: شنیدم که خسرو را با مَلِکی از مُلوکِ وقت، خصومت افتاد و داعیهٔ طبع به انتزاعِ ملک از طباعِ یکدیگر پدید آمد تا به مناهضت جنگ و پیگار از جانبین کار بدانجا رسید که جز تیر سفیری در میانه تردّد نمی‌کرد و جز به زبانِ سنان جواب و سؤال نمی‌رفت. صف‌هایِ معرکه بیاراستند و کارزاری عظیم کردند، آخر‌الامر خسرو مظفّر آمد. صبایِ نصرت بر زلفِ پرچم و گوشوارِ ماهچهٔ علم او وزید و دیوارِ ادبار خاکِ خسار در کاسهٔ خصم کرد . منهزم و آواره گشتند و ملک را گرفته پیش خسرو آوردند. خسرو از آنجا که همّتِ ملکانه و سیرتِ پادشاهانهٔ او بود ، اِذَا مَلَکتَ فَأَسجِع بر خواند و گفت: از شکستهٔ خود مومیایی دریغ نمی‌باید داشت و افکندهٔ خود را بر باید داشت که این رسم سنّتِ کرامست و بر ایشان زینهار خوردن عادتِ لئام. دست بی‌مسامحتی به هرک برسد، رسانیدن و پای بی مجاملتی بر گردنِ هرک توان نهادن جز کارِ مردم سبک‌سایه و طبع فرومایه و نهاد آلوده و خصال ناستوده نتواند بود. پس بفرمود تا به وجهِ اعظام و احترام با ساز وعدّت و آلت واهبت و مراکب و موالی با سرِ خانه و اهالی گردد. ملک ثناء و محمدت گفت و آفرین و منّت داری کرد و گفت: غایت فتوّت و علوِّ همّت همین باشد ، لیکن مرا یک توقّع است، اگر قبول بدان پیوندد نشانِ اقبال خود دانم. خسرو گفت : هرچ پیشِ خاطر می‌آید ، می‌باید خواست که از اجابتِ آن چاره نیست. ملک گفت: درین بستان‌سرای که مرا آنجا فرود آورده‌اند، خرما بنی هست . می‌خواهم که آن را به من بخشی و یک سال همچنین در سایهٔ جوار تو می‌باشم. خسرو ازین سخن اعجابِ تمام کرد و متعجّب بماند که مگر از هولِ این واقعه و ترسِ این حادثه که او را افتاد دماغِ او خلل کردست و عقل نقصان پذیرفته که سؤالی بدین رکاکت و التماسی بدین خساست می‌کند والّا مَا لِلمُلُوکِ وَ المَطَامِعَ الدَّنِِیَّهِ ، با این همه حاجتِ او مبذول داشتن و رایِ او را مبتذل نگذاشتن اولیتر. آن بستان‌سرای و آن درخت بدو بخشید. ملک هر هفته می‌دید که برگ و بارِ آن درخت می‌ریخت و افسردگی و پژمردگی بدو راه می‌یافت تا درو هیچ امید به‌بود نماند. روزی به قاعدهٔ گذشته آنجا شد، درخت را دید چون بختِ صاحب‌دولتان از سر جوان شده و چون پیشانیِ تازه‌رویان گرهِ تغضّن از اغصان و بندِ تشنج از عروق گشوده و چون غنچهٔ شکفته و نافهٔ شکافته رنگ و بویِ عروسان چمن درو گرفته و در حلهٔ سبز و حریرِ زرد چناروار بهزار دستِ رعنایی برآمده .

مجمرِ او از درون طبع از برون‌سو عود‌سوز

نقشِ او بیرون و قدرت از درون‌سو خامه‌زن

ملک از آنجا به خدمتِ خسرو رفت و از مشاهدهٔ حال درخت او را خبر داد و گفت: من درین مدت قرعهٔ تفاّل به نامِ این درخت می‌گردانیدم و تمثالِ حالِ خویش در خوابِ امانی به حالِ او می‌دیدم. امروز دانستم که کارِ من از حضیضِ تراجع به ذروهٔ ترفّع روی نهادست و همچنانک درخت را بعد از تغیّرِ حال که بود، این طراوت و رونق روی نمود، کار من به نسقِ پادشاهی باز خواهد آمد. اگر امروز مرا باز جای خود فرستی و اندیشه‌ای که به عنایت دربارهٔ من کردی با عمل متوافق شود، وقتِ آنست. خسرو او را با ساز و اهبت و جلال و ابّهت در ملابسِ تمکین و معارضِ تزیین با خانه فرستاد و ملک با کامِ دل به مملکت و پادشاهیِ خویش رسید. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو حالا دست از اصلاحِ من بداری، چندانک دورِ محنت من به پایان رسد تا سعیی که کنی ، مؤثّر باشد و تخمی که افکنی، مثمر آید.

بر من این رنج بگذرد که گذشت

ملکِ خاقان و دولتِ قیصر

داستان گفت: به هر بدی که روزگار به روی دوستان آرد، از دوست بریدن و پشت بر کار او کردن از قضیّتِ مکارم و سجیّتِ اکارم دور افتد؛ بلک در حالتِ شدّت ورخا و خیبت ورجا باید که یکی باشد. من همین ساعت به خدمتِ ملک روم و به لطایفِ تدبیر خلاصِ تو بجویم و کار به مخلصِ خیر رسانم و فرجهٔ فرجی از مضیقِ این حبس پدید آرم پس از آنجا به خدمتِ ملک رفت، اتّفاقاً خرس حاضر بود ؛ اندیشه کرد که اگر سخنِ دادمه به حضور او گویم ، ناچار باعثهٔ عداوت از نهادِ او سر برآرد و زبانِ اعتراض بگشاید و قوادحِ عرض آغاز نهد و نگذارد که سخنِ من در نصابِ قبول افتد و اگر به غیبتِ او گویم، شاید که چون خبردار شود، بعد از آن فرصتی طلبد ئ باختلاسِ وقت اساسِ گفتهٔ من جمله منهدم کند و قواعدِ سعیِ مرا منخرم گرداند و به ابطالِ غرضِ من میانِ جهد ببندد و هر آنچ مقرّر کرده باشم به تزییف رساند و گفته‌اند: مکیدتِ دشمنان و سگالشِ خصمان در پرده کارگرتر آید که آب که در زیرکاهِ حیلت پوشانند ، خصم را به غوطهٔ هلاک زودتر رساند و مَا حِیلَهُ الرِّیحِ اِذَا هَبَّت مِن دَاخِلٍ ؟ باز اندیشید که با حضورِ او اولیترست، چه اگر خرسِ ظاهراً به مدافعتِ من قدم در پیش نهد و آنچ در باطنِ او از حقدِ دادمه متمکّن است، به عبارت آرد. لاشکّ شهریار بداند که سخن او به غایلهٔ غرض منسوبست و به شایبهٔ حسد مشوب؛ اگر ناوکی از شستِ تعنّت رها کند، بر نشانهٔ غرض نیاید؛ پس داستان افتتاحِ سخن به دعایِ شهریار کرد و گفت: از کرایمِ عاداتِ شاهان و محاسنِ شیمِ ایشان یکی عطابخشی است و یکی خطا بخشایی ، چه استغناءِ مردم از مال ممکن است، اما عصمتِ کلی از گناه هیچکس را مسلّم نیست و محقّقانِ شرع را خلاف است تا صد و بیست چهار هزار نقطهٔ نبوّت با کمالِ حالِ خویش ازین دایره بیرون‌اند یا نی اگرچ دادمه مجرم است اما اعترافِ او به جریمهٔ خویش ضمیمهٔ شفاعتِ من می‌شود. اگر شاه ذیلِ عفو بر عثراتِ او بپوشاند، از کمالِ اَریَحیّت و کرمِ سجیّتِ او دور نیفتد وَ الکَرِیمُ مَن عَفَا عَن قُدرَهٍٔ ملک چون این سخن استماع کرد، دانست که داستان را ازین کلمات و تقریرِ این مقدمات غرضِ کلّی و مقصودِ جملی جز نیکونامی خداوندگار و اشاعتِ ذکر او به حسنِ سیرت نیست و حمایتِ جانبِ دادمه فرع آن اصل می‌شناس . آخر جموحِ طبیعتش رام شد و زمامِ اهتمام به جانبِ او کشیده آمد، سر در پیش افکند و در موقفِ تردّد و تحیّر ساعتی بماند. خرس اندیشید که خاموشیِ ملک دلیلِ رضای اوست به خلاصِ دادمه؛ و دشمن که افتاد، در لگدکوبِ قهر باید گرفت تا برنخیزد. پس گفت: ملک نیک داند که مردمِ بد‌گوهر به مارِ گزاینده ماند و مار که آزرده شد، سر کوفتن واجب آید و الّا از زخمِ دندانِ زهر‌افسایِ او ایمن نتوان بود.

وَ کَم مِن قَائِلٍ اِنِّی نَصِیحٌ

وَ تَأبَاهُ الخَلَائِقُ وَ الرُّوَاءُ

و ای داستان! هرک گناهِ گنه‌کاران بر خداوندگار پوشیده دارد و خواهد که رویِ حال او را به تزویرِ باطل در پردهٔ تقریرِ حق نیکو فرا نماید و مقابحِ او را در لباسِ محاسن جلوهٔ تمویه دهد، خاین و غادرست و بر نبذِ حقوقِ منعمِ خود مبادر. داستان گفت: نه هرک در کارِ گناه‌کاری سخن گوید، گناهِ او را خوار داشته باشد، چه عاقل از فعلِ جمیل عذر نخواهد و از نیکوکاری کس خجالت نبرد و عقلا گفته‌اند: هر گناه که از مردم صادر شود و منقسم است بر چهار قسم: یکی از آن زلّت است، دوم تقصیر، سیوم خیانت، چهارم مکروه. و هر یکی را عقوبتی در خور و مکافاتی سزاوار معیّن ، عقوبتِ زلّت عتاب باشد، عقوبتِ تقصیر ملامت، عقوبتِ خیانت بند و زندان، عقوبتِ مکروه رسانیدنِ مکروه به مکافات، کَمَا نُزِّلَ فِی مُحکَمِ تَنزِیلِهِ تَعَالی ، وَ کَتَبنَا عَلَیهِم فِیهَا اَنَّ النَّفسِ اَلآیه . و آنگه عفو و تجاوز پیرایهٔ قواعدِ سیاست گردانید و حدودِ شرعی را به لباسِ این مجاملت جمال داد که گفت : فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ کَفَّارَهٌ لَهُ گناهِ دادمه ازین اقسام جز زلّتی نیست که کس از آن معصوم نتواند بود، چنانک یاد کردیم. اگر ملک برین گوشمال اقتصار کند و گوشهٔ خاطر از غبارِ کراهیت پاک گرداند، بر سنّتِ کرامِ ملوک رفته باشد .

وَ العُلیَ مَحظُورَهٌ اِلّا عَلَی

مَن بَنَی فَوقَ بِناءِ السَّلفِ

خرس گفت: در شرعِ رسوم پادشاهی واجبست بر پادشاه از چند گونه مردم تحرّز و توقّی نمودن و توقّعِ بدسگالی داشتن، یکی آنک بی‌گناهی از کارش معزول کند، دیگر آنک با دشمنِ او دوستی ورزد، دیگر آنک در زیانِ پادشاه سودِ خویش بیند، دیگر آنک بسیار خدمت‌ها بر اومیدِ مجازات کرده باشد و جزا نیافته باشد، دیگر آنک رازِ پادشاه با نامحرم در میان نهد.

اکنون که او به چنین جرمی مؤاخذ گشت، ازو اعتماد برخاست و استعطافِ او سودمند نیاید.

اِذَا اَنتَ اَکرَمتَ الکَرِیمَ مَلَکتَهُ

وَ اِن اَنتَ اَکرَمتَ اللَّئِیمَ تَمَرَّدَا

داستان گفت: دادمه بنده‌ای بسزا و خادمی مخدوم‌پرست و ندیمی قدیم‌خدمت و جلیسی به‌نشین و انیسی محرم و امینست. اگر ازو به سهو سیّئهٔ صادر آمد، چندان حسناتِ اعمال بر صحیفهٔ روزنامهٔ بندگی ثبت کرده‌ست که به چنین صغایر او را در پای‌ماچان ذلّ و صغار نشاید افکندن و قلم در مرضیّاتِ خدمت و مقتضیاتِ طاعت او کشیدن .

فَاِن یَکُنِ الفِعلُ الَّذِی شَاءَ وَاحِداً

فَأَفعَالُهُ اللَّائِی سَرَرنَ اُلُوفُ

اگر ملک ازین هفوات درگذرد و به چشمِ کرم اغماض فرماید، لاشکّ حق‌شناسیِ بندگان باشد و ملک را فایدهٔ ثنا بر کمالِ رأفتِ خویش حاصل گردد. پس روی به خرس آورد و گفت که من نامِ خود در جریدهٔ شفعا اثبات می‌کنم، مَن یَشفَع شَفَاعَهً حَسَنهً یَکُن لَهُ نَصِیبٌ مِنهَا تو نیز با من که داستانم هم‌داستان باش و صاحب واقعه را به فرصتِ وقیعت متعرّض مشو و تیمارِ شفاعتِ خویش به گفتارِ من مشفوع گردان تا از انصباءِ این سعادت بی‌بهره نمانی که صفقهٔ نیکوکاران هرگز خاسر نبوده‌ست و طمعِ کم‌آزاران البتّه خایب نماند، اِنَّ اللهَ لَا یُضِیعُ اَجرَمَن اَحسَنَ عَملاً چون سخن ایشان بدین مقام رسید، ملک گفت: شما امروز بازگردید تا من درین حال به نظرِ امعان و ایقان نگه کنم که از وجوهِ مصلحت آنچ مباشرت را شاید کدامست و رای بر چه جملت قرار گیرد. ایشان بیرون آمدند و داستان بدرِ زندان‌سرای رفت و این ماجری کَمَا جَرَی به سمعِ دادمه رسانید و گفت: اکنون غم مخور که لمعانِ صباحِ نجاح روی می‌نماید و تباشیرِ بشر از اساریرِ جبینِ ملک مشعر می‌آید به حصولِ غرض و اگر عقدهٔ تأخیری بر کار افتاد و عقبهٔ عایقی در پیش آمد و رویِ مراد به عذری در پردهٔ تعذّر بماند، هم دل‌ تنگ نباید کرد.

حال اگر ز آنچه بود تیره‌ترست

عاقبت دل فروز خواهد بود

شب نبینی که تیره‌تر گردد

آن زمانی که روز خواهد بود

دادمه گفت: نخواستم که در ایّامِ برگشتگی حال و بی‌سامانیِ کار و نفاقِ بازار نفاقِ خصم حدیثِ من گویی و او را به مجاهرت بر کارِ من دلیر کنی که سخنِ بد در حقِّ مردِ کارافتاده همچنان مؤثّر آید که تعبیرِ خوابهایِ بد در احوالِ خداوندانِ محنت و مردِ دانا به وقتِ ابتلا تا انجلاءِ ستارهٔ سعادت از ظلمتِ کسوفِ ادبار پاک نبیند، باید که چون قطب بر جای ساکن بنشیند و حرکتِ این آسیایِ مردم‌سای را می‌نگرد تا از دَور نامرادی، کی فرو آساید. چنانک بزورجمهر کرد با خسرو. داستان گفت: چون بود آن داستان؟