گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدالدین وراوینی

دادمه گفت : شنیدم که مردی در مکتبِ عُلِّمنَا مَنطَقَ الطَّیرِ، زبانِ مرغان آموخته بود و زقّهٔ طوطیانِ سراچهٔ عرشی و طاوسانِ باغچهٔ قدسی خورده با هدهدی آشنایی داشت. روزی می‌گذشت، هدهد را بر سرِ دیواری نشسته دید. گفت: ای هدهد! اینجا که نشسته‌ای ، گوش به خود دار و متیقّظ باش که اینجا کمین‌گاهِ یغماییانِ قضاست؛ تیرِ آفت را از قبضهٔ حوادث اینجا گشاد دهند، کاروانِ ضعاف الطیّر بدین مقام به حکمِ اختیار آیند و به احتراز گذرند. هدهد گفت: درین حوالی کودکی به طمعِ صیدِ من دام می‌نهد و من تماشایِ او می‌کنم که روزگار بیهوده می‌گذراند و رنجی نامفید می‌برد. نیک‌مرد گفت: «بر من همین است که گفتم» و برفت. چون بازآمد هدهد را در دستِ آن طفل اسیر یافت. گفت: تو نه بر دام نهادنِ آن طفل و تضییعِ روزگارِ او می‌خندیدی؟ و چون دانه برابر بود و دام آشکارا ، به چه موجب درافتادی ؟ گفت : نشنیده‌ای؟ اَلهُدهُدُ اِذَا نَقَرَ الاَرضَ یَعرِفُ مِنَ المَسَافَهِ مَا بَینَهُ وَ بَینَ المَاءِ وَ لَا یُبصِرُ شِعیَرهَ الفَخِّ لِیَنفُذَ مَا هُوَ فِی مَشِیئَهِ اللهِ تَعَالَی مَنَ القَضَاءِ وَ القَدَرِ. پوشیده نیست که هوایِ مرد، جمالِ مصلحت را از دیدهٔ خرد پوشیده دارد و گردونِ گردان از سمتِ مرادِ هرک بگردید، سمتِ نقصان به حوالیِ احوال او راه یافت. من پرّهٔ قبای ملمّع چست کرده بودم و کلاهِ مرصّع کژ نهاده و به پرِ چابکی و دانش می‌پریدم و بر هشیاری و تیزبینیِ خویش اعتماد داشتم؛ خود دانه بهانه شد و مرا در دام کشید و بدانک چون در ازل قلمِ ارادت رانده باشند و رقمِ حدوث برکشیده، مرغانِ شاخسارِ ملکوت را از آشیانهٔ عصمت درآرند و بستهٔ دامِ بهانه گردانند و آدمِ صفّی که آیینهٔ دل چنان صافی داشت که در عالمِ شهادت از نقشِ الواحِ غیب حکایت کردی و با ملأاعلی به علمِ خویش تفاضل نمودی، دانهٔ گندم دیده بود و دام‌افگنی چون ابلیس شناخته و وصیّتِ لَاتَقرَبَا هذِهِ الشَّجَرَهَ شنیده ، پای بستِ خدعت و غرورِ نفس چرا آمد؟

ناکام شدم به کامِ دشمن

تا خود ز توام چه کام‌روزیست؟

مرغی‌ست دلم بلند پرواز

لیکن ز قضاش، دام روزی‌ست

نیک‌مرد دانست که آنچ می‌گوید محض راستی و عینِ صدقست؛ دو درم بدان کودک داد، هدهد را باز خرید و رها کرد. این فسانه از بهر آن گفتم تا مرا در خلابِ این مخافت و مخلبِ این آفت نگذاری و بیش ازین توبیخ و سرزنش روا نداری و آنچ از روزگار در تقریع و تشنیع بر من صرف می‌کنی، اگر بدانچ تدبیرِ کار من است، عنانِ اندیشهٔ خویش مصروف گردانی اولی‌تر.

دَع عَنکَ لَو مِی فَاِنَّ اللَّومَ اِغرَاءُ

وَ دَوَانِی بِالَّتِی کَانَت هِیَ الدَّاءُ

داستان را ازین سخن دل نرم شد و به دل‌گرمی دادمه بیفزود و گفت: توزّع و توجّع به خاطر راه مده و این تصور مکن که در هیچ ملمّ و مهمّ که پیش آید و در هیچ داهیه‌ای از دواهی که روی نماید، مرا از پیش‌بردِ کار تو اغفال و اذهال تواند بود، چه حقوقِ ممالحت و مصاحبت بر یکدیگر ثابت است و عقودِ موالات و مؤاخات در میانه متأکّد و پارسیان گفته‌اند: «مال به روزِ سختی به کار آید و دوست به هنگامِ محنت» و چهار خصلت در شریعتِ مروّت بر دوستان عینِ فرض آمد، یکی آنک چون بلایی به دوست رسد، خود را در مقاساتِ آن با دوست شریک گرداند و دوم آنک چون اندیشهٔ کاری ناخوب کند، عنانِ عزمِ او از راهِ ارادت بازگرداند و نگذارد که به فعل انجامد ، سیوم آنک در اسبابِ منافع از معونتِ او متأخر نباشد، چهارم آنک اتمامِ مهمّات او بر عوارضِ حاجات خود مقدّم دارد، اُنصُر اَخَاکَ ظَالِماً اَو مَظلُوماً ، لیکن از اشارتِ دقیق که در ضمنِ این حدیث است متنبّه باید بود تا قاصر‌نظری را اینجا پایِ فهم در خرسنگِ غلط نیاید که شارع اینجا بر اعانتِ ظلم تحریض فرموده‌ست ، بلک مراد از نصرتِ ظالم منعِ اوست از ظلم، پس مرا از حفظِ خون و مالِ تو چاره‌ای نیست، چه دوست را از دوست اگرچ نقطهٔ نقاری بر حواشیِ خاطر باشد، هنگامِ کار افتادگی جمله به آبِ وفا فرو شوید و در فوایدِ حکماءِ هند می‌آید که « آنرا که کردار نیست، مکافات نیست و آنرا که دوست نیست، رامش نیست» آسوده‌خاطر باش ع ، گر با تو نساختم ، هم از بهرِ تو بود. من به خدمتِ ملک روم و عیارِ خاطر او باز بینم و به تخمیرِ اندیشه و تدبیر ترا چون موی از خمیر بیرون آرم. دادمه گفت: اومید می‌دارم که سیرتِ صفا پرورد ترا بر ابقاء حقِّ وفایِ من دارد و از فرطِ نیکو نهادی و پاک نژادی آنچ در وسع آید، باقی نگذاری، لیکن مردمِ اهلِ خرد با محنت‌زدگانِ کار‌افتاده، زیادت آمیختن و در صحبتِ ایشان الّا به قدرِ ضرورت آویختن پسندیده ندارند که محنت به آتش تیز ماند، آنرا زودتر سوزاند که بدو نزدیکتر باشد. شاید که تا این نحسِ مستمرّ از ایّامِ ناکامیِ من برآید، از من منقطع شوی، چه گفته‌اند که نادانی نفسِ مردم را مرضیست و نامرادی حالِ مردم را، مرضی که از عدوایِ آن چارهٔ احتراز بباید کرد و اگرچ دوستان را در بیماری نباید گذاشت، نیز نباید که از علّتِ بیماری او هم‌ بدیشان اثر کند

اَلَم تَرَ اَنَّ المَرءَ تَدوی یَمِینُهُ

فَیَقطَعُهَا عَمداً لِیَسلَمَ سَائِرُه

اکنون ترا هنگام آنک ستارهٔ سعادتِ من روی به استقامت نهد، نگه می‌باید داشت تا رنج بی‌فایده نماند ، چنانک آن ملکِ دانا کرد با خسرو. داستان گفت: چون بود آن داستان؟