گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلطان ولد

خلق جمع آمدند پیر و جوان

همه شافع شدند لابه‌کنان

کای ولد جای والد آن تو بود

زانکه پیوسته مهربان تو بود

کردیش با حسام دین ایثار

زانکه بد پیش والدت مختار

چونکه رفت او بهانه‌ایت نماند

حق‌تعالی چو این قضا را راند

بعد از او کن قبول شیخی را

خلق را شو امام و راهنما

سر این قوم شو که بی‌سرور

هیچ کاری نیاید از لشکر

بی شه اسپاه جمله گمراه‌ند

گرچه کوه‌اند کمتر از کاه‌ند

تخت را کن به بخت خود مقرون

تا که در پاش سر نهد گردون

اهل گردون همه مرید تواند

همه در آرزوی دید تواند

همه حیران فکر و رای تواند

همه بنهاده سر به پای تواند

همه را ز تو می‌رسد ادرار

همه را می‌شود چو زر ز تو کار

در جهان خوشه‌چین این خرمن

بنده است اینچنین گزین خرمن

اهل گردون چو این چنین باشند

ساکنان زمین که، فراشند

فهم کن تا چگونه پست شوند

پیش این رفعت و ز دست شوند

همچنین این سخن دراز کشید

کرد از ایشان ولد قبول و شنید

بر سر تخت رفت بی‌پایی

در جهانی که نیستش جایی

بی قدم رفت جان به سوی قدم

بی وجود بشر به شهر عدم

گشت غواص در چنان دریا

بدر آورد تحفه گوهرها

بر مریدان نثار کرد آن را

زندگی داد جان و ایمان را

خلق حیران شدند و گفتند این

که زهی قطب پادشاه گزین

آنچه در عمرها شود حاصل

ز اولیای گزیدۀ واصل

هر دمی می‌برد مرید از او

می‌شود در جهان فرید از او

گشت راه نهان از او پیدا

جاهلان را همی‌کند دانا

مدت هفت سال گفت اسرار

بر سر تربت پدر بسیار

شرق تا غرب رفت آوازه

که شد آئین حق ز نو تازه

مشکلاتی که بسته بود گشاد

این چنین تحفه هیچ شیخ نداد

دشمنان جمله دوستان گشتند

از سر خشم و کینه بگذشتند

خشم یوسف برفت از اخوان

خشم را کشت این به زخم بیان

آنچه یوسف نکرد کرد این آن

خشم را برد از دل یاران

خلق را زنده کرد از نو باز

در دل جمله کاشت صدق و نیاز

پرده از پیش سرها برداشت

علم عشق بر هوا افراشت

فج‌فج افتاد در همه شیخان

کاین چه مستی است وین چه علم و بیان

دورها خیره مانده در دورش

خوشتر از راحت است هر جورش

کفر او برفزود بر ایمان

صورتش بهتر از هزاران جان

کژیش خوب همچو ابروی است

بهتر از راستی از این روی است

از همه درگذشت و می‌جوشد

گرچه پیش است بیش می‌کوشد

چون جز او نیست پس چه جویان است

در وصال از چه روی بویان است

بی‌نشان می‌رود ز راه درون

نیست آنجا خود اندرون و برون

تا که گردان شده است چرخ کبود

غیر او را چنین مقام نبود

خاص خاص خداست از آزال

هیچکس را نبوده این اجلال

قال و حالش ز جمله افزون است

حالها پیش قال او دون است

اینچنین قال را چه باشد حال

کن قیاس و دو چشم دل می‌مال

تا بدانی که حال او ز قدم

بد فزونتر ز رهروان بقدم

آنچه حق گفت با وی اندر سر

نرسد کس بدان ز طاعت و بر

نشود حاصل آن به سعی و جهاد

خیره در کارهای او اوتاد

داد بی‌حد عطا مریدان را

پر ز انوار کرد هر جان را

همه بردند بی‌شمار عطا

از کبیر و صغیر و پیر و فتی

زان عطا گر کنون نیند آگاه

گرچه شان از کرم نمود این شاه

عاقبت آگه و خبیر شوند

در علو برتر از اثیر شوند

گر به طفلی عطا کند سلطان

گلهٔ بی‌شمار از اسبان

نشود طفل از آن عطا دلشاد

چون خبر نیستش که شاه چه داد

گر شود بالغ و خردمند او

بپذیرد ز عاقلان پند او

بر بد و نیک و خیر و شر آگاه

گردد و راست پوید اندر راه

داند این کان بود عطای عظیم

شاه گردد ز جود شاه کریم

گلهٔ اسب را به کودک خرد

چون ببخشی نداند او که چه برد

بل رمد زان عطا ز بی‌خردی

که نه نیکی شناسد و نه بدی

قیمت گله گر بود بسیار

پیش طفل اندک است و بی‌مقدار

مرغکی گر دهی به وی خندد

شادمانه دل اندر آن بندد

از دو صد گله خوشترش آید

چونکه یک مرغ در برش آید

هست آن گله داد مرد خدا

کاو دمی از خدا نگشت جدا

اوست شعشاع نور آن خورشید

که شد از نور او روان خورشید

از چنین داد بی‌خبر باشد

گرچه خور نور بر سرش پاشد

آنک ازین نور عشق بی‌خبر است

مشمر از بشر ورا که خر است

هر که او زین عطای بی‌پایان

بی‌خبر ماند طفل راهش دان

از چنان گنج در ترح آمد

وز یکی پول در فرح آمد

شاد گردد ز صنع از صانع

صنع از صانعش شود مانع

رمد از ملکت بقا آن دون

جان دهد بهر خاک آن ملعون

چه بود خاک؟ بشنو و دریاب

گر نئی همچو منکران در خواب

هرچه هست اندر این جهان می‌دان

جمله خاک است از طعام و زنان

اطلس و تاج زر بود خاکی

زان سبب عاقبت شود خاکی

اول آن خاک بود و رنگی یافت

جهت رنگ بر تو چون مه تافت

آخر کار رنگ از او برود

همچو اول که بود خاک شود

عاقل از رنگ کی رود از راه؟

رنگ و بو را کجا خَرَد آگاه؟

رنگ‌های ابد ز بی‌رنگی است

پیش بیرنگ رنگها رنگی است

نز بهار است رنگ سرخ و سپید

بر درخت چنار و بر گل و بید

گونه‌گون رنگهای خوش در باغ

بنموده ز باغ بی‌صباغ

آن بهاری که اینهمه ز وی است

پاک از رنگها ز داد حیّ است

همچنین فهم کن تو معنی را

چشم بگشا گذار دعوی را

اصلْ بی‌رنگی است رو سوی اصل

جهد کن تا شود به آنت وصل

منعدم گرد پیش اصل وجود

تا شود از تو صد جهان موجود

تا همه نقش‌ها ز تو زاید

نونو از صنع تو رود آید

ذات پاکت به خود بود قایم

صنعها هم ز تو رسد دایم

لیک این صنع‌ها نمی‌ماند

خنک آنکس که سر حق داند

بهر آن سر ببازد این سر را

هلد این خانه جوید آن در را

محو گردد ازین خودی کلّی

رهد از نیکی و بدی کلّی

صاف گردد ازین همه اوصاف

بی‌سر و پا کند به کعبه طواف

نیست گردد تمام از هستی

بی می و ساغری کند مستی

فهم این سر به عقل نتوان کرد

آلت فهم این بود غم و درد

درد دین پرده سوز کفر بود

قفل جان زین کلید باز شود

هر که را درد نیست درمان نیست

جان کزو زنده نیست آن جان نیست

گرچه ماند به جان مخوانش جان

زانکه زنده نگشت از جانان

زنده از چار عنصر است آن جان

چون چراغی که شب شود رخشان

باشد آن نور او ز زیت و فتیل

نیست باقی چو بحر یا چون نیل

تا بود زیت زنده باشد آن

چونکه زیتش نماند می‌مرد آن

لیک آن کز خدا بود زنده

باشد او بی‌زوال و پاینده

قایم از حق بود نه ز آب و ز نان

مدد اوست دایم از منان

همچو خورشید چشمهٔ نور است

هست باقی و از فنا دور است

زانکه بی‌علت است آن نورش

نیست معلول شادی و سورش

دارد از ذات خود چو زر نیکی

همه لطف است و سر به سر نیکی