گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلطان ولد

آن شنیدی اگرچه مضحکه است

مضحکه ز اهل دل به جد پیوست

دو نفر را گرفته بد تاتار

تا از ایشان برد زر بسیار

زان دو یک را ببست تا بکشد

تا از آن دیگر او سخن بکشد

ترسد از تیغ و گنج بنماید

در گنج او ز کنج بگشاید

گفت بسته چرا همی‌کشی‌ام ؟

سو به سو خشمگین چه می‌کشی‌ام؟

گفت تا زین بترسد آن دیگر

بنماید به من دفینه‌ی زر

گفت خود عکس کن بکش او را

تا بترسم هلم من این خو را

سیم و زر هرچه هست بنمایم

در بلندی و پست بنمایم

چونکه تاتار این سخن بشنید

خوشش آمد به قهقهه خندید

کرد آزادشان از آن زحمت

هر دو بردند زان سخن رحمت

زین سبب گفت حق به پیغمبر

امت تو میان امت در

هست مخصوص از نوازش‌ها

رسته از محنت و گدازش‌ها

یک عنایت که آخر آمده‌اند

زان مطیع اوامر آمده‌اند

قوم پیشین سیاستم دیدند

امت تو از آن بترسیدند

جمله را گشت آن بلا عبرت

در عبادت شدند بی‌فترت

از چنان جرم‌ها حذر کردند

همدگر را از آن خبر کردند

آنچه بر قوم نوح و امت هود

رفت قوم تو جمله را بشنود

ز امت تو کس آن گناه نکرد

آن چنان جرم بی پناه نکرد

زآن جهت گشت نامشان مرحوم

نشوند از لقای من مرحوم

همچنین هم بدان که این یاران

که کنون بگرویده اند از جان

هستشان از خدا عنایت‌ها

همه را شد چنین کفایت‌ها

که نکردند هیچگونه گناه

جمله گشتند رام مرد آله

هر کسی کاو شود مرید اکنون

مرتبه‌اش زین سبب بود افزون

بشنود او حکایت همه را

آن جفاهای قوم چون رمه را

که از آن فتنه‌ها چه برخوردند

نیک پنداشتند و بد کردند

هر کسی را از آن چه گشت بدید

هر کسی در درون چه نقصان دید

از چنان جرمها بپرهیزد

جنس آن گردها نینگیزد

لیک این هم تو نیز نیک بدان

که تمامت نبوده‌اند چنان

یک گره زان بدند خاص و امین

رسته از شک و گشته عین یقین

در ره شیخ با ادب بودند

طالب و عاشقان رب بودند

پاک از کین و از حسد بودند

فارغ از مال و از جسد بودند

جو لقای خدای در دلشان

سر به سر بود ناخوش و هذیان

غم دینشان چنان بده که دمی

نبدیشان فراغتی به غمی

اشگ ریزان بدند و دل بریان

بهر دیدار حق ز جان گریان

شیخ را جملگان مطیع بدند

نز زبان بل ز جان مطیع بدند

نی در آغاز و نی در آخر کار

سر زد اندر درونشان انکار

نی به قول و به فعل یک ز ایشان

کرده چیزی که آن خلد در جان

آن کسی را که شیخ خوش دیدی

صدق ایشان از او نگردیدی

لاجرم هر یکی در آخر کار

گشت اندر جهان جان مختار

بود از ایشان یکی صلاح‌الدین

در خلافت ز جمله شد تعیین

هم حسام‌الحق آن ولی خدا

بعد از او شیخ گشت در دو سرا

باقیان هم بزرگوار شدند

همه در عشق کامگار شدند

وانکه بودند مجرم و محروم

عاقبت هم شدند از او مرحوم

دستشان را گرفت شیخ ودود

جرمشان را ز جود خود بخشود

هرکه از جان و دل برو چفسید

آخر کار با مراد رسید

جز مگر نادری که سخت مصر

بود و روزی نشد به صدق مقر