گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلطان ولد

ای خدا دستگیر خلقان شو

یک دم از لطف سوی ایشان شو

رحمت خویش را مداردریغ

ماه خود را نهان مکن در میغ

همه رانی تو آفریدستی

جمله را نه از عدم خریدستی

نی که صنع تواند هر زن و مرد

برهان جمله را از این غم و درد

همه را غرق کن برحمت خویش

همه را وارهان ز زحمت خویش

بیدریغ است بخشش عامت

خاص و عام اند غرق انعامت

لیک از آن حال نیستند آگاه

دیدۀ جمله را گشا ای شاه

چونکه غیرتو آشکار و نهان

نیست پروردگار در دو جهان

غیر این ملک صد هزار جهان

هست شاهیت را بعالم جان

کاین جهان پیش او چو موئی نیست

پیش آن بحر این سبوئی نیست

زان نهادی تو نام در قرآن

خویش را ای پناه هر دو جهان

مالک یوم دین که روز جزا

بر همه حکم تو شود پیدا

تا که دانند در جهان بقا

غیر تو نیست حاکم و والا

نبود پرده تا کسی گوید

این از آنست و سوی او پوید

پرده و اسباب تن شوند عدم

تو بمانی نه بیش ماند و نه کم

بی حجابی در آن جهان عیان

تو کنی حکم بر کهان و مهان

همگان همچو روز دریابند

که گشاد از تو است و هم پابند

حکمت دیگر آنکه این دنیا

هست دون پیش عالم عقبی

ننهادی محل دنیا را

بگزیدی شهی عقبی را

که بر شاهیت نمود حقیر

این جهان بزرگ با توقیر

گر بسلطان کسی شه گلخن

گویدش گرچه راست است سخن

لیک تعظیم شاه را نه رواست

این چنین خواندنش بداست و خطاست

ای که پراست از تو ارض و سما

بی حجابی بحجله روی نما

ای علیمی که علم تو شامل

گشته بر عالم است و بر عامل

ای قدیری که نیست عجز ترا

از تو شد حل محال در دو سرا

ای منور ز تو جنان و جنان

وی مزین ز تو زمین و زمان

ای ز تو مؤمنان درون نعیم

وی ز تو کافران مقیم جحیم

ای که بر کافران چو بخشائی

جانشان را بدین بیارائی

آن خطاها همه صواب شوند

وان گنه ها همه ثواب شوند

ای رحیمی که بر عزیز و ذلیل

شده ای از عطا وجود دلیل

چون برحمت نظر کنی در ما

در دی ما بدل شود بصفا

ای حلیمی که حلم چون دریات

کرده لطفی کزان همه اعدات

مثل اولیا خر امان اند

چون گلستان شکفته خندان ‌ اند

همه ایمن روانه بی خوفی

همه گرد فضول در طوفی

جرمها میکنند روز و شبان

بی خطر میروند سوی زیان

بجز از انبیا و خ اصانت

که ز جان میبرند فرمانت

باقیان جمله غرق نفس و هوی

مانده ‌ اند از حلیمی تو شها

حلم تو بینهایت ار بندی

هیچ مغرور خویش کس نشدی

ای کریمی که از کم ین کرمت

بس چو حاتم پدید شد زیمت

ای حکیمی که حکمت تست روان

بر همه روحها و بر ابدان

حکمت بینهایت است عظیم

اندکی کرده ای بما تعلیم

حد ما نیست یا رب این انعام

لیک الطاف تست بر همه عام

دستگیرا ز دست نفس لئیم

تو رهانی مگر ز جود قدیم

ورنه از دست او کسی نرهد

کس ببازوی خویش از او نجهد

اینچنین بند سخت را از ما

کی گشاید بجز تو ای مولا

اینچنین قفل را چو تو مفتاح

نیست اندر دو عالم ای فتاح

ما ز خود سوی تو رویم هلا

زانکه تو اقربی ز ما بر ما

این دعا هم ز لطف بخشش تست

ور نه در گلخن از چه گلهارست

عقل و فهم اندرون روده و خون

از کرمهای تست ای بیچون

بحر نور از دو پیه پ اره روان

گشته و موج آن گرفته جهان

پاره ‌ ای گوشت را زبان کردی

سیل حکمت از او روان کردی

از دو سوراخ گوشها تا جان

کرده ای شاهراه بی پایان

کان بود اصل جمله موجودات

زو پذیرد روان مرده حیا ت

ای که از یک منی گندیده

شاهدی ساختی پسندیده

همچو لیلی و وی س ه و شیرین

بیعدد خوب چون شکر شیرین

باقد سرو و با جبین چو ماه

با رخ ارغوان و چشم سیاه

با لب لعل و لؤلؤ دندان

با مژۀ تیر و ابروان کمان

با دو گیسوی مشگ چون زنجیر

با زنخدان سیب و بر چو حریر

با تن نازک و میان نزار

عالمی را ببرده صبر و قرار

هر یکی صد هزار چون مجنون

کرده بر خویش واله و مفتون

خان و مان باد داده بیسر و پا

گاه بگرفته کوه و گه صحرا

ببریده ز خویش و از پیوند

گشته بیزار از زن و فرزند

باخته در هوای ایشان سر

شده فارغ ز ملک و زیور و زر

دین ود نیا و نام و ننگ بباد

داده و گفته هرچه بادا باد

عشقشان را خریده ازدل و جان

دردشان را گزیده بر درمان

ای نموده ز قطره ای عمان

وز کمین ذره ای خ ور تابان

در چنین جسم پر ز خلط و ز خون

پرتو حسن تست کان موزون

مینماید وگرنه دل گل را

چون رباید چه نسبت است شها

ذره ‌ ای حسن از آب و گل چو نمود

دل و جان جهانیان بربود

خور بیحد حسنت ار تابد

تاب آن را بگو که برتابد

در گل تیره چون چنین است آب

چون بود بی گل ای شه وهاب

یا مغیث العبید فی الاخطار

فی البراری مدی و فی الابحار

جاعل النار للخلیل جنان

کرده ای آن بر او گل و ریحان

خطرة منک روضة العرفان

تلک فی الغیر منبع النیران

عند ظن العبید انت مقیم

یک ز ظن در امان و یک در بیم

بعضهم ساکنون فی طرب

بعضهم ذاهبون فی کرب

بعضهم سالبون من سلب

دائماً غانمون من طلب

بعضهم هالکون فی الاحزان

سرمداً غارقون فی الطوفان

یحرکم فیه ارتیاح الحو ت

فیه ماء الحیات نعم القوت

واه فیه یموت طیر الارض

انما اذی ّ ت ما علی الفرض

بعد هذا علیکم التفتیش

اطلبوا العیش واترکوا التشویش

ای خوش آن دم که آب را بی گل

فاش نوشید و شاد گردد دل

تا چو ماهی شوید در جولان

اندر آن بحر بیحد و پایان

برهید از بلا و رنج وجود

باز گردید آن طرف موجود

بی لب و کام باده ها نوشید

همچو شیره درون خم جوشید

عشرت جاودان ز سر گیرید

بی حجابی ورا ببر گیرید

این دو سه روزه عیش بگذارید

باز با اصل خویش رو آرید

تا که با ما روید این ره را

جمله بینید روی آن شه را

همگان در جهان جان تازید

همگان جان خویش در بازید

این جهان نیست خانۀ جانها

جای جانست عالم بیجا

تن ما راست این جهان مأوی

جانها راست جنة المأوی

از کجا ما و این جهان ز کجا

چون که داریم جای در بیجا

ما در این جایگاه مهمانیم

تو مپندار این طرف مانیم

ب از آنجا رویم آخر کار

باز واصل شویم با دلدار

بهر کاری تو گر ز خانۀ خویش

بدر آئی از آستانۀ خویش

بر وی کار را تمام کنی

باز روئی سوی مقام کنی

در ره و کوچه ‌ ها کجا پائی

بی گمانی بخانه باز آئی

اولیا همچنین ز حضرت هو

بهر کاری بیامدند این سو

چون شود آن تمام بازروند

بی ملاقات دوست کی غنودند

آسمان و زمین که برکاراند

روشنائی از اولیا دارند

اولیا نور آفتاب حق اند

زان گذشته ز هفتمین طبق ‌ اند

اولیا صاف و باقیان درداند

غیر حق را ز سینه بستردند

اندر ایشان همه خدا را بین

گر ترا هست باز چشم یقین

ورنداری برو از ایشان جوی

پی ایشان چو ب ندگان میپوی

ت ا ببخشند چشم حق بینت

تا فزاید ز دادشان دینت

سنگ را آفتاب لعل کند

مگر آن سوی سایه نقل کند

سنگ را گر نهند در سایه

نپذیرد ز تاب خور مایه

شیخ چون آفتاب و تو چون سنگ

کی پذیری ز دیگری آن رنگ

غیر او را چو سایه دان بگریز

تا شوی لعل اندر او آویز

صحبت شیخ را ز جان بگزین

هیچ ازوی جدا مباش و مبین

کاخر کار از او چو آن گردی

گر بدی جسم جمله جان گردی

تن خاکیت از او چو زر گردد

زر چی بحر پر گهر گردد

صحبت او برد ترا بی پا

هر نفس چون مسیح سوی سما