گنجور

 
سلطان ولد

آن شنیدی که قوم بد طالع

بر سر بام مسجد جامع

در یکی قلعه‌ای نشسته بدند

گرچه آن قلعه بود سخت بلند

گردِ قلعه ز هر طرف تاتار

آن گره را گرفته بُد به حصار

بر سر بام نیز قوم از بیم

راست کردند منجنیق عظیم

می‌کشیدند سنگ بر تاتار

باز می‌گشت سنگشان هر بار

بر سر خانه‌شان همی افتاد

جمله را می‌فکند از بنیاد

پس یکی گفتشان ز اهل خرد

با چنین جنگ، سر کسی نبرد

باژگون سنگ بر شماست روان

یک نرفته از آن سوی خصمان

طالع خصمتان قوی است به سعد

بانگ از چه همی‌زنید چو رعد؟

چون خدا یار آن گروه شده‌است

کمترین کاه‌شان چو کوه شده‌است

نشنیدی که مرغک بابیل

کشت با سنگ خُردِ خود صد پیل

سنگک کوچکی ز منقارش

کمتر از فندقی است مقدارش

چون زدی بر سر چنان لشکر

کشته گشتی امیر و هم چاکر

ای خنک آنکه حق بود یارش

گرم باشد همیشه بازارش

اندک از حق به نفع بسیار است

پیش آن ذره خور قوی خوار است

یک تنه هر رسول بر عالم

زود شد پادشاه در عالم

هر یکی بر هزار غالب شد

چون خدا را به صدق طالب شد

همه عالم زبون او گشته

هرکه از او سر‌کشید شد کشته

تا بدانی عنایت است به کار

نه دلیری و لشکر بسیار

راست گفت آن صحابی سرور

به روایت ز قول پیغمبر

هر که برد از عنایت حق بو

گربه و شیر یک بود بر او

یک درم نزد او و یک دینار

هم یکی باشد ای پسر هشدار

حق چو در یک درم نهد برکت

از زر آن بیشتر دهد برکت

ور از آن زر ستاند او برکت

نکند کار یک درم به صفت

گربه را بر تو حق چو بگمارد

کُنَدَت پاره زنده نگذارد

ور نخواهد ز شیر بر تو گزند

نگزد گر ببندیش به کمند

چون خدا گربه را دهد نُصرت

غالب آید ز شیر در قدرت

نی ز یک پشه کشته شد نمرود؟

هیچ لشکر نکرد او را سود

صد هزاران خدا چنین بنمود

گمرهان را بجز غمی نفزود