گنجور

 
سلطان ولد

این جزا را تو چون صدا میدان

کز که آید بوقت بانگ و فغان

گر بود بانگ سخت هم ز صدا

بانگ سخت آیدت بگاه ندا

غرش شیر را صدا از کوه

لایق غرشش رسد بشکوه

بانگ روباه را مناسب او

هم صدا باشد ای رفیق نکو

مثل بانگهاست این اعمال

که ز ما صادر است در هر حال

ور بگوئی اگر عظیم بود

هم جزا از خدا عظیم شود

ور میانه رسد میانه جزا

ور بود اندک اندک است سزا

در بدی نیز همچنین میدان

پس بخویش آو سوی بد کم ران

حق از اعمال خوب ساخت بهشت

دوزخ از فعلهای زشت سرشت

اصل هر دو توئی نکو بنگر

زاد از خیرت آن و این از شر

زان سبب در بهشت شاخ و شجر

زنده و ناطق اند همچو بشر

کز عملهای زنده ساخته شد

وز دم مؤمنان فراخته شد

سنگ و خشتش ز طاعت و ذکر است

در وبامش ز جوشش و فکر است

لاجرم زنده و سخن گوی است

در و بامی که اندر آن کوی است

گر نخواهی تو خویش را مغبون

عمر را کن بذکر حق مقرون

چند سوی هوا و نفس روی

چند دلشاد در جحیم شوی

چون که گردی تو عاقبت بیدار

بانگ و افغان کنی ز غم بسیار

دست خائی چو ظالمان در حشر

بودت خوف بی امان درنشر

ناله ‌ ات آن زمان ندارد سود

چون که اینجات درد و ناله نبود

در زمینی که غله روید از آن

تخم ننداختی ز جهل بدان

کز یکت صد هزار برداری

مست از کیمیاش زر داری

در زمینی که تخم برناید

چون بکاری ترا چه بر زاید

خود بجد اندر آن همیکاری

از چنان کاشتن چه برداری

تا ک ی از جهل باد پیمائی

باده پیما که تا بیاسائی

بادۀ عشق را ز مردان جو

ملکت و سروری ز سلطان جو

چشمۀ باده خود ولی خداست

ظل او در جهان هما آساست

لیک او را بچشم حس منگر

مشمارش تو همچو خویش بشر

کز ملایک ز لطف پنهان است

دل و جانهای زنده را جان است

سر حق است و سر بود پنهان

نیست او را مقام و نام و نشان

بر سر هرچه تو نهی انگشت

کرده باشی بسوی آن شه پشت

تا که هستی بهوش از او دوری

مست مشمار خود که مخموری

رو فنا شو ز خویش تا بینی

که تو جانی و نور هر دینی

خودی تست پرده ورنی یار

هست با تو چو در زبان گفتار

هوش در بیهشی است مردان را

بی ز جان دیده ‌ اند جانان را

هوشیاری است پردۀ عشاق

مانع آن کنار و وصل و تلاق

زان سبب با خودی که کژ نظری

از رخ خوب یار بی خبری

می نخوردی از آن تو هشیاری

بند خویشی نه بند دلداری

آنکه او گشت قابل دیدار

نیست شد زو نماند هیچ آثار

چونکه رویش بدید شد بیهوش

دل او صید گشت چون خرگوش

شد شکار چنان امیر شکار

گشت از تیغ غمزه ‌‌ هاش افکار

هر که عاشق نگشت حیوان است

گر بتن زنده است بیجان است

جان بی عشق را مخوانش جان

کز بخار تن است او جنبان

تا تنش قایم است جنبد او

چون تنش مرد از او حیات مجو

چند روز است این حیات جهان

خویش را زین حیات زود جهان

تا بیابی جز این حیات حیات

کاین بود پیش آن حیات ممات

یک حیات لطیف پاینده

فارغ از رفته و ز آینده

وصف ماضی و حال مستقبل

این جهانی است تا بوقت اجل

آن و این در جهان اجسام است

ورنه آنجا نه نقش و نی نام است

بی پس و پیش و بی یسار و یمین

بی ز بالا و زیر و شک و یقین

در جهانهای روح کن سیران

مست و بیخویش و واله و حیران

چون که گردی از این صفتها پاک

همه بر پات سر نهند افلاک

چه جهانها که بعد از آن بینی

روی بیچون حق عیان بینی

بروی بی فنا بقاف بقا

شاه مرغان شوی تو چون عنقا

نیک و بد را تو جزو خود بینی

خویش را کل بی عدد بینی

عقل جزوی شود بپیشت خوار

چون که با عقل کل بود سر و کار

دو جهان را یکی گهر بینی

در حقیقت نه خیر و شر بینی

دیدن یک دو احولی باشد

آن که یک بین بود ولی باشد