گنجور

 
سلطان ولد

در نبی گفت حق که خلق جهان

از صغیر و کبیر و پیر و جوان

آنچنانشان که آفریدستم

آن نمایند از وفا و ستم

آید از هرکسی هر آنچه در اوست

لایق بد بد و نکو نیکوست

هرکه را در درون نکو گهر است

در خور آن گهر ورا هنرست

هرکه‌را گوهر بد است درون

کارها اش بود همه بد و دون

تا چسان شد سرشته از آزال

لایق آن بود ورا افعال

خیر و شر را اگرچه خواست خدا

لیک در شر بدان نداشت رضا

گر خدا را رضا بدی از شر

اهل شر را نسوختی به شرر

لیک هم خواست کز بد آید بد

تا نگردد خلاف قول احد

این سخن را مدار هیچ محال

واقعش دان گذر ز قیل و ز قال

سرّ این فهم کن ز ضرب مثال

تا که واقف شوی بر آن احوال

خواجه‌ای را که باشدش دو غلام

یک بود از لئام و یک ز کرام

یک بود خائن و کژ و بدخو

یک امین و گزیده و نیکو

گفته باشد به دوستان پنهان

سرّ این هر دو را به نام و نشان

خواهد او زان یکی خیانت را

وز غلام دگر امانت را

تا بود صادق اندر آن اخبار

تا نگردد دروغ آن گفتار

لیک راضی نباشد او به بدی

این یقین دان اگر تو با خردی

هم خدا نیز از ازل فرمود

با ملایک ورای گفت و شنود

که چه آید ز هر یکی به جهان

از بد و نیک و آشکار و نهان

یک رود در کژی و یک در راست

یک در افزایش و یکی در کاست

لیک راضی نباشد از بدکار

دائماً باشد از بدی بیزار

چون که بر لوح مثبت‌اند یقین

از بد و نیک و از کهین و مهین

شرح این جمله را عیان فرمود

یک چنین است و یک چنان فرمود

پس از این رو مرید شرشد حق

تا رهند آن فرشتگان ز قلق

چونکه امر خدای آمد راست

اندر آن لوح کان فراز سماست

همه بالند از آن و افزایند

در نماز و دعاش بستایند

گویدش هر فرشته کای یزدان

نیست چیزی ز علم تو پنهان

جز تو کس نیست عالم اسرار

غیر تو نیست در جهان بر کار

نیک و بد گرچه جمله از تو روند

آخر کار چونکه حشر شوند

کی بود رتبت همه یکسان ؟

یک رود در جحیم و یک به جنان

شبه را کی بود بهای گهر ؟

نشود زهر در جهان چو شکر

هیچ شیری مجو ز روباهان

مطلب رهبری ز گمراهان

قابلی کو خبیر از سرّ کار ؟

تا عیان را بداند از پندار

تا ببیند سرّ دل آن بینا

تا بپرد ز جای در بی‌جا

تا نهد در جهان عشق قدم

شودش حالتی دگر هر دم

تا کند حکم‌های گوناگون

که ندید آن به خواب افلاطون

تخت در لامکان نهد پیدا

شود او پادشاه در دو سرا

مرده یابد از او حیات ابد

فارغ آید ز مرگ و گور و لحد

این معانی است بی‌حدود و کران

لیک از این گشته گوش خلق گران

گوش کو لایق چنین اسرار ؟

دیده کو بهر دید این انوار ؟

تا کند فهم آنچنان کاین است

تا ببیند که این سرّ دین است

گوش قابل اگر بدی کس را

در خور این معانی ای دانا

نوع دیگر رموز گفته شدی

دُرهای غریب سفته شدی

کردمی صد هزار گونه بیان

از مقامی که نیست برتر از آن

گفتمی آنچه گوش کس نشنید

کردمی شرح آنچه دیده ندید

همه گفتارها شدی کاسد

کور گشتی ز غصه هر حاسد

سخن ما چو خور شدی مشهور

منکر راه ما بدی مقهور

طرز دیگر شدی عبارت ما

قطره گشتی یم از اشارت ما

غیب‌ها جمله رو نمودندی

گره خلق را گشودندی

کس نماندی در این جهان محجوب

رو نمودی به طالبان مطلوب

می جانی شدی چو جان ارزان

بلکه بر خاکدان شدی ریزان

در همه جسمها ندیم شدی

همچو جان دائماً مقیم شدی

طفل گهواره چون مسیح شدی

واقف و ناطق و فصیح شدی

نیک و بد در نظر شدی یکسان

اوفتادی برون دوی ز میان

همه احوال این جهان فنا

نی عیان است پیش پیر و فتی

عالم غیب همچنین گشتی

طفل چون پیر راه بین گشتی

لیک این را چو حق نمی‌خواهد

که کس از سرّ او بیاگاهد

همه را خیره سر همی‌خواهد

بی‌خود و در بدر همی‌خواهد

لاجرم جمله واله و حیران

پیش مهرش چو ذره سرگردان

مانده مدهوش و خیره در کارش

همه گویان که نیست کس یارش

همه جویان او شده شب و روز

ذاکرش گشته جمله از سر سوز

همه از جان و دل ورا جویان

خیره سر هر طرف شده پویان

به امیدی کزو نشان یابند

دائماً در گداز آن تابند

او تفرج همی‌کند از دور

دارد از خیرگی جمله سرور

از غم خلق می‌شود حق شاد

نیست پیشش عزیز جز فریاد

آه و فریاد کن ز جان و ز دل

تا رهد جان تو ز آب و ز گل

آب و گل روح را چو زندان است

روح در وی از آن پریشان است

جان در این تن همیشه در رنج است

زانکه دور از وصال آن گنج است

گنج چون بود حق از او شد دور

گشت معشوقش از نظر مستور

هرکه از دوست دور ماند او

چه شود حال او مرا تو بگو

حال او در زبان کجا گنجد ؟

در ظروف بیان کجا گنجد ؟

درد او را نه حد بود نه کران

غبن او را کجا بود پایان ؟

عشق را هر که یافت گشت تمام

تو مگو پیش او ز شاه و غلام

زانکه اعداد این طرف باشد

چون خور عشق نور جان پاشد

نی عدد ماند و نه نیک و نه بد

همه روی آورند سوی احد