گنجور

 
سلطان ولد

هست منصب چو کوه در عالم

که بر آن میرود بنی آدم

گاه بروی رود یکی دانا

گاه یک جاهلی شود والا

گشته عادل بر او چو مه پیدا

شده ظالم سیه رخ و رسوا

هست همچون محک یقین منصب

نیک را میکند گزین منصب

وانکه آن زشتر وی و بدکار است

منصب او را نموده کاین عاراست

میکند درجهان ورا رسوا

مینماید سر نهان پیدا

بود اول ز خلق او پنهان

مثل نیکوان میان بدان

کس ز سر بدش نبود آگاه

گشت پیدا که ظالم است و تباه

بیشماراند از این دو گون حق را

در جهان از خبیث و از زیبا

یک گروه سپیدرو چون ماه

یک گروهی چو دیو زشت سیاه

میبرد خوب را ببالا حق

تا نماید ورا هویدا حق

تا بدانند کاینچنین بسیار

دارد از خلق در زمین بسیار

از بد و نیک بیعدد و بیحد

گشته پیدا همه ز صنع احد

گه از این مینماید و گه از آن

تا ببینند صنع حق خلقان

هر دو را زان همیبرد بالا

که شود ذات هر یکی پیدا

چونکه منصب بکس نخواهد ماند

خنک آنکس که سوی نیکی راند

عدل گسترد و نیکوئی افزود

در خیرات بر جهان بگشود

نام نیکوی او بود دایم

صیتش اندر جهان شود قایم

مردم از ذکر او بیاسایند

قند نیکیش بی دهان خایند

نیکوان گرچه از جهان رفتند

جمله در زیر خاکدام خفتند

سیرت نیکشان بود زنده

تا ابد همچو ماه رخشنده

در جهان ذکر موسی و فرعون

فرق کن گو چه ماند اندر کون

که از این دو کدام مطلوب است

خنک آنکس که نیک و مرغوب است

منصب این جهان هزاران را

کرد معزول و خود چو که برجا

زان بکوهش همیکنم مانند

که امیران بر آن چو بز بدوند

که بجا باشد و بزان گذرند

خلق از این سر چو طفل بیخبرند

گرچه بر کوه بز بلند بود

لیک آخر چو مرد پست شود

منصب شاهی و وزیری هست

و اهل منصب همیروند از دست

در پی همدگر امیر و وزیر

چند روزی شود عزیز و کبیر

باز اوهم رود رسد دیگر

هیچ منصب نگردد از سرور

نفس منصب مثال که پادار

اهل منصب چو که ز که بگذار

میبرد باد مرگ آن که را

میکند نیست بنده و شه را

از سر کوه میفتند نگون

یک یک از امر شاه کن فیکون

ن ف س منصب بود بجا قایم

همه فانی شوند و او دایم

کوه باشد همیشه بر جایش

کوه باید که دارد او پایش

تا نگردی تو که کهی باشی

در شهی دان که گه گهی باشی

چند روزی بر آن کنی جولان

کی بمانی چو کوه جاویدان

بز بمیرد فنا شود رایش

که بماند مقیم بر جایش

نیست حاصل در این جهان فنا

رو بقا را گزین کن ای دانا

کاندر آنجا نه عزلت است و نه مرگ

باغ و راغش همیشه پر بر و برگ

اینچنان پیش ملک جاویدان

هیچ هیچ است سر بسر میدان

پیش مردان حق شهی جهان

هست همچون که بازی بچگان

زان سبب در نبی لعب فرمود

اینجهان را خدای پاک ودود

کاین جهان قطره ‌ ایست زان دریا

گر کنی فهم تو از این آن را

برده باشی بسوی منزل راه

شده باشی ز سر حق آگاه

ور در این قطره غرق گردی تو

در حقیقت زنی نه مردی تو

هر که مرداست کار مردان کرد

چرخ را همچو گوی گردان کرد

با کف نور و صولجان قدر

گوی گه برده زیر و گاه زبر

کرده ازملک و مال یک را مه

کرده از فقر و فاقه یک را که

کرده یک را در این جهان سلطان

کرده یک را گدا و مردۀ نان

کرده یک را اسیر این دنیا

کرده یک را امیر در عقبی

نایب حق شده در ارض و سما

از خدا او غنی و جمله گدا

خنک او را که رتبتش بود این

شود آن ذات پاک حق آئین

پیش تختش ملک کنند سجود

که همه عابدیم و تو معبود

وارث آدم است آن فرزند

کش بود اینچنین مقام بلند

برد او ملک و تخت و جاه پدر

هم شود چون پدر بعلم و نظر

وانکه نبود چنین بود مدبر

نبرد هیچ گون بری زان بر

پادشا زاده ‌ ایست گشته گدا

مانده بی مال و ملک و کار و کیا

همه را جد آدم است یقین

از بد و نیک و از عزیز و مهین

هر کرا باشد آن علو در سر

جوید از جان همیشه ملک پدر

وان کسی را که نبود آن همت

ماند او بینوا و پر محنت

در پی نان دود چو دو نان او

تا که یابد ز حرص دو نان او

تن او گرچه زاد از آن طینت

لیک جانش نداد آن رتبت

زان نجوید بسوی حق نهضت

که از آدم نیافت آن همت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode