گنجور

 
سلطان ولد

جز مگر بر عباد مخلص او

کز ازل صافی ‌ اند و پاک و نکو

دسترس نیست هیچ نوع او را

که نگهدارشان خود است خدا

ذکر این رفته است در قرآن

که چو حق قهر کرد بر شیطان

گفت از بهر آدمم چو چنین

لعنت آمد کشم ز نسلش کین

همه را ره زنم کنم غافل

گرچه باشند صالح و عاقل

غیر آن بندگان خاص ترا

که پراند از ازل ز صدق و صفا

بلکه از سایه شان گریزم من

همچو کز تیر مرد بیجوشن

نی که از سایۀ عمر شیطان

شد گریزان چو روبه از شیران

از همه اولیا گریزد هم

نامشان بشنود رود برهم

زانکه یک نور و یک گهر دارند

همه از اصل غرق دیدار ا ند

هرچه یک نان کند همه نانها

آن کنند ای پسر بدان این را

وانچه جیحون کند فرات همان

میکند بیخطا و سهو و گمان

دید شخصی بلیس را یک روز

بر در مسجد ایستاده چو یوز

گفت با او چه میکنی اینجا

حیله مندیش و راست گوی مرا

گفت او زاهدی است در مسجد

بنماز ایستاده سخت بجد

خواهم او را که تابرم از راه

لیک در جنب او یکی آگاه

هست خفته از او هراسانم

زان سبب پیش رفت نتوانم

اگر آنجا نخفته بودی او

کار زاهد شدی بکام عدو

طاعتش را بدادمی برباد

خویش را کردمی بدان دلشاد

لیک آن خفته مانع است مرا

وز چنین کار دافع است مرا

چون که در خواب دست دزد ببست

نی که این خواب از آن نماز به است

پس همه کارهای مرد خدا

همچنان است از صواب و خطا

سیریش به ز روزۀ خلقان

بخل او به ز جود جمله جهان

خنده ‌ اش به ز گریۀ زهاد

جرم او به ز طاعت عباد

گر بسازد کسی ز زر طاسی

یا صراحی و کوزه و کاسی

یا کند مرغ و ماهی و چغزی

یا کند نقش زشت یا نغزی

عاقل آن جمله را یکی شمرد

در بد و نیک عیب مینگرد

چونکه نارش ز عشق حق شد نور

در غم او مبین تو غیر سرور

فعل او گر ترا نماید بد

نیک باشد مکن ز غفلت رد

زانکه نیک است سر بسر ذاتش

نیکوی دان جیوش و رایاتش

خیر محض است در لباس بشر

نکند هیچگونه میل بشر

نی گنه های خضر نزد علیم

بود بهتر ز خیرهای کلیم

فعل او گر ز شرع بیرون بود

در حقیقت ز شرع افزون بود

پس سر رب معصیة میمون

اینچنین باشد ای لطیف درون

کشتن طفل اگرچه بود گناه

نی که بر طاعتش فزود اللّه

ظاهرش کفر و باطنش ایمان

صورتش درد و معنیش درمان

فعل خضرش از آن نمود تباه

که خدا اندر آن ندادش راه

لاجرم سر نهاد از دل و جان

چون سر هر سه را شنید بیان

ظلم این چون ز عدل او به بود

هر بدش بر نکوی او افزود

چونکه موسی بدانهمه عظمت

عاجز آمد ز فهم آن حرکت

تو چه باشی و خیر و طاعت تو

غم و شادی و رنج و راحت تو

کن قیاس و نه بر این سر را

تا بری از چنین شهان سرها

همچنین بیشمار هر بد او

هست در فایده فزون زنکو

زانکه ذاتش ز جمله ممتاز است

همه چون جغد و او چو شهباز است

جغد با باز کی بود یکسان

چه زند گربه پیش شیر ژیان

قول و فعل و را ز خلق دگر

فرق کن جمله را یکی مشمر

کار او را مکن قیاس بکس

کی چو عنقا پرد بقاف مگس

سنگ در دست اوشود گوهر

خاک گردد بدست خلقان زر

لقمه ‌ ای کو خورد شود همه نور

وانچه ایشان خورند جمله غرور

زهر در کام او شکر گردد

واندر ایشان شکر قذر گردد

همچو لفظ اناالحق از منصور

زاد وشد پیش مردمان مشهور

لیک از آن وقت تابدین ساعت

میفرستند مردمش رحمت

هم همان لفظ آمد از فرعون

چون در آن حق نداده بودش عون

سوی او لعنت است گشته روان

از زبانها ی خلق روز و شبان

زانکه حلاج اندر آن مأمور

بود و فرعون از خری مغرور

لاجرم سوی این رود رحمت

سوی آن پیس کل دو صد لعنت

زین زبان حق سخن همیگوید

زان زبان مکر نفس میروید

این کند زنده آن کند مرده

این کند صاف و آن کند در ده

این دهد تخت و آن بر درختت

این دهد سعد و آن برد بختت

این دهد جاه و آن کند در چاه

آن دهد غفلت این کند آگاه

این برد چون ملک بفوق سما

وان برد همچو دیو تحت ثری

همچو آب است روح آدمیان

آبها گر نمایدت یکسان

لیک در ذات خویش مختلف ‌ اند

یک بود همچو زهر و یک چون قند

از یکی جوشد آب صافی و پاک

وز یکی آب تیرۀ گلناک

از یکی جوشد آب عذب علوم

وز یکی آب جهل چون ز قوم

از یکی هرچه بهتر و خوشتر

وز یکی هرچه نحس تر زد س ر

سبد یک پر از گل است و ثمار

سبد یک پر است کژدم و مار

یک بود نار و یک بود همه نور

یک بپیش آورد برد یک دور

یک دهد خار و یک دهد همه گل

یک فزاید خمار و یک همه مل