گنجور

 
سلطان ولد

گرچه از ما هزار کاردگر

آید از صنعت و ز علم و هنر

نیست بیفایده ولی ما را

بهر آن نافرید حق یارا

گر تو شمشیر و تیغ جوهر دار

بزنی همچو میخ در دیوار

که از این کوزه ‌ ای در آویزم

هیچ از این فایده نپرهیزم

فایده است آن ولیک تیغ بران

بهر جنگ است و کارزار نه آن

ز آدمی هم مراد صنعت نیست

غیر صدق و نیاز و طاعت نیست

در نبی گفت انس و جن را ما

نافریدیم همچنین بهبا

بل برای عبادت و خدمت

تا عوضتان دهد دو صد رحمت

هرکه اینجاش فوت شد طاعت

قسم او بعد موت شد طاعت

دوزخ او را شود عبادتگاه

تا در آنجا کند انابت و آه

زانکه مقصود حق ز خلق این بود

که عبادت کنند و خدمت وجود

چونکه اینجا نیامد آن ز ایشان

آخر آنجا کنند از دل و جان

مسجد عاصیان بود دوزخ

همه در وی چو مرغ اندر فخ

دایم از صدوق ربنا گویند

از بناگوش سوی حق پویند

بی ریا ذکر حق بود آنجا

همه مستغرق نماز و دعا

تا اموری که فوت شد اینجا

اندر آن عالم آورند بجا

تا برآید ز جمله مقصودش

تا که جمله کنند معبودش

لیک اینجا بکام زود رسند

کارهاشان شود بروزی چند

واندر آنجا بسالها و قرون

نشود کار نحسشان میمون

کار امروز کن اگر مردی

ور نه فردا ز نادمان گردی

هر که بر نقد زد بود عاقل

هر که در نسیه ماند شد باطل

همه بر نقد میزند عاشق

میگریزد ز نسیه ‌ ها صادق

بر صوفی به است سیلی نقد

از عطاهای نسیه خوش عهد

اندر این کار خوی صوفی گیر

هیچ در کار دین مکن تأخیر

نسیه جویان در انتظار روند

بی می و سکر در خمار روند

درد سرها کشند بیحاصل

از می نقد دائماً غافل

هرکه بر نسیه میکند تکیه

دان که بر هیچ میزند بخیه

قسم عشاق نقد وقت آمد

جانشان کی بنسیه آرامد

خار حالی به از گل آتی است

هرکه آتی گزید شهماتی است

هرکراجز امید چیزی نیست

در ره عشق یک پشیزی نیست

هر که نومید ماند مرده ‌‌ اش دان

تن افسرده ‌ اش ندارد جان

وانکه او را بنقد حالی هست

بی می و بی قدح بود سرمست

ز انچه دارد همیشه دلشاد است

از بد و نیک عالم آزاد است

هرکه امروز کار خویش گزارد

سر نفسش بریده شد بی کارد

رست ازدست دشمن خونخوار

ابداً گشت با خدا پادار

هر که اینجا نگشت چشمش باز

ماند آنجا دو چشم بسته چو باز

هرکه اینجایگاه میرد کور

کور خیزد چو کور شد در گور

از زمین گندم و جو و ارزن

سر برآرند همچو بچه ز زن

در شکم گر نراست نر زاید

ور بود ماده هم همان آید

نزند سر ز جو یقین گندم

سر سر را کسی نجست ز دم

آنچنانکه زئی چنان میری

نیک دان گر فقیر و گر میری

پند بگذار و بند را بگسل

چون درآمد بجلوه خوب چگل

خیره شو بر جمال آن دلبر

غیر وصفش مگوی چیز دگر

محو گرد اندر او گذر از خود

تا رهی هم ز نیک و هم از بد

جان تو زان جمال مالامال

چون شود وارهی ز رنج و ملال

بعد از آن جویدت ز جان جنت

از تو یابند حوریان زینت

تو شوی مغز و جمله هستی پوست

می نگردی جدا ز حضرت دوست

دست بردست زن کنون چو بهم

گشته ‌ ایم از صفا همه همدم

همه یکدل شده در این مجلس

همه گشته بهمدگر مونس

هیچ اندر میان نفاق نماند

غیر یاری و اتفاق نماند

همه یک بوده ‌ ایم از ازال

زان کنونیم غرق در یک حال

با همابیگمان هما پرد

زاغ با طوطیان کجا پرد

چون همایم یقین همایانند

همچو من زاده جمله ز انج ا یند

همه چون یک بدیم اندر اصل

بازهم یک شویم حالت وصل

همگان بر مثال تاب خوریم

گر بصورت اسیر خواب و خوریم

مغز مائیم و باقیان همه پوست

جمله بیگانه ما یگانه و دوست

کس چه داند که ما چه مرغانیم

در کدامین دیار پرانیم

جانهای لطیف را جانیم

لیک زیر قباب پنهانیم

در تن ذره همچو خورشیدیم

سرفشا نان ز ذوق چو بیدیم

غیر دنیا دو صد جهان داریم

همه در لامکان جهانداریم

ملک و رحهاست لشکر ما

همه صف بسته گرد پیکر ما

جا چه باشد که جمله بیجائیم

زیر جسم چو کاه دریائیم

دم عیسی خجل از این دم ما

همچو موجی است عشق ازیم ما

گر رسیدی بخضر ما موسی

پر بینداختی چو طاووسی

در پی خضر کی دویدی او

خضر ما را اگر بدیدی او

بلکه بر خضر اگر شدی پیدا

خضر گشتی ز عشق او شیدا

خضر ما کیست شمس چرخ همم

آنکه بد واصل و گزین ز قدم

بی حجابیش خضر اگر دیدی

پی او همچو سایه گردیدی

صحبتش را بعشق بگزیدی

غیر او را بهیچ نخریدی

دست بالای دست دان یارا

رو برابر بکس منه ما را

تا که گردی ز ما تو برخوردار

هیچ ما را زسلک کس مشمار

گرد ما گرد تا خبیر شوی

بر سر سروران امیر شوی

شیر شیران خور ار ز شیرانی

سوی ما آ گر از دلیرانی

نام کس را مبر در این حضرت

تا نمانی تو دور از رحمت

چونکه از ما شدی ز غیر مگو

غیر ما را بهیچ نوع مجو

غیرت اولیا بود بیحد

بحذر باش تا نگردی رد

کل بدی شان سپار خود را تو

ترک کن پیششان خرد را تو

دم مزن در حضور آن مردان

تا نگردی ز هجر سرگردان

پیش ایشان مگو ز علم و هنر

بچنان جای جز نیاز مبر

چونکه بردی نیاز راز بری

دمبدم بیقدح شراب خوری

همچو ایشان شوی در آخر کار

گر پذیری نصیحتم ای یار

رنگ گیر اندک اندک از ایشان

مهل از رنگ خویش نام و نشان

زان همیگیر و زین همیانداز

پر از آن شو و زین همیپرداز

تا شوی سر بسر از ایشان پر

همچو قطره که در صدف شد در

باغبانی بشاخ زردآلو

میکند وصل شاخ قیسی او

بمرور آن درخت زردآلو

میدهد بار قیسیش نیکو

بعد از آن خواه از این درخت ببر

خواه از آن فرق نیست در دو ثمر

این همان است و آن همین ببها

زانکه گشتند هر دو یک بصفا

همچنین شیخ در تو برتابد

آن قدر کاندرونت برتابد

توئی تو از او شود فانی

کندت جان پاک ربانی

آخر کار عین او گردی

کند او با تو این جوامردی

نارت از تاب شیخ نور شود

عوض رنج و غم سرور شود

چون مسیحت کند سراسر جان

بر فراز سما شوی گردان

هرچه خواهی شود بعون خدا

چون برآری دو دست خود بدعا

دو جهان را کنی چو درجی طی

همه از تو شوند تازه وحی

بدهی جان نو تو جانها را

هم رهانی زغم روانها را

قدرت ایزدت شود مقدور

هر که بر تو زند شود مقهور

ور نباشد ترا چنان دولت

که بری ز اولیا چنین رحمت

گیر عزلت ز خلق و طاعت کن

ترک نفس و هوی و راحت کن

روزها روزه باش و شب بنماز

بسوی خورد و خواب کمتر تاز

هیچ کام و مراد نفس مده

هرچه بدتر کنی بوی آن به

تا نمیرد مدار از وی دست

مشو ایمن گرچه گردد پست

تا که او زنده است خایف باش

دشمن جان تست خفیه و فاش

گر نماید چومرده خود را او

تا بمکر و حیل رهد از تو

هیچ باور مکن قویش افشار

دائماً در شکنجه ‌ اش میدار

تا نبری سرش بتیغ جهاد

نشوی از بلای او آزاد

که بسی طالبان حق را او

برد از راه و کرد غرقه بجو

همه در جوی این جهان ماندند

غیر عشاق کان طرف راندند

دست او بر همه دراز آمد

زو نصیب همه گداز آمد