گنجور

 
سلطان ولد

هرچه زان خوش شوی وافزائی

گرد آن گرد اگر تو دانائی

ور بود عکس این گریز از آن

جنس تو نیست آن یقین میدان

گرچه نان نیست جنس آدمیان

ظاهراً لیک هست قوت جان

پس ازین روی جنس آدمی است

هرکه اینرا نداند از کمی است

جنس از جنس خود بیفزاید

زان سبب پیش جنس می ‌ آید

آب از آب میشود افزون

عقل گردد ز عقل هم موزون

هرکه از جنس خود گریزان است

چون خزان برگ خویش ریزان است

نیست لازم تجانس از ره ذات

جنس آب است و خاک از آنکه نبات

همه از آب پرورش دارند

نیک و بد گر گل ‌ اند و گر خاراند

باد همجنس آتش است بدان

زانکه از باد میفزاید آن

نی که پیوسته است جان با تن

هیچ ماند بتن بگو با من

نور چشمان بپیه شد مقرون

نور دل هم درون قطرۀ خون

شادمانی درونۀ گرده

بین که چون است جایگه کرده

نیست مانند گرده با شادی

لیک جنس آفریدشان هادی

همچنان غصه را درون جگر

عقل را در دماغ و کله و سر

نی که بیچونشان تعلقهاست

دانش آن بعقل ناید راست

همچنین یار شد بجان جانان

گش ت ه در قطره ‌ ای نهان عمان

پیش آن قطره ‌ ای که بحر در اوست

آسمان و زمین کم از یک جوست

ای خنک آنکه جنس خود جوید

در پی جنس خود ز جان پوید

هر کرا اینچنین بود حالش

در ترقی است جمله احوالش

زین سبب گفت شاه دینداران

دور از اغیار شو نه از یاران

پوستین را برای دی سازند

چونکه آید بهار اندازند

جوی در مثنویش این را زود

تا بری بی زیان هزاران سود

خلوت از غیر جنس میباید

ورنه از جنس جان بیفزاید

عقل با عقل چون در آمیزند

علمهای شریف انگیزند

نفس با نفس چون شوند قرین

عکس آن مکرها کنند دفین

سایۀ عاقلی طلب از جان

کاندر آن سایه است امن و امان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode