گنجور

 
سلطان ولد

طرح این را خدای در قرآن

کرد تا تو پذیریش از جان

گفت ارض و سما و هرچه در اوست

از صغیرو کبیر و دشمن و دوست

از وحوش و طیور و هر حیوان

جمله اندر عبادت اند بدان

بازهم زین گروه آدمیان

که ندارند آخر و پایان

یک گره در نیاز و ذکر خدا

یک گره مانده از نماز جدا

یک گره دزد و ملحد و رهزن

یک گره در زنا ز مرد و ز زن

کار آنها زجان و دل طاعت

کا راینها گریز از راحت

طاعت یک گروه هست بطوع

طاعت یک بکره و قصدش طمع

نقشهای غریب کرد پدید

یک گره پاک و یک گروه پلید

رفته اندر فجور و فسق فرود

همچو شداد و بلعم و نمرود

اندر آن کار راسخ اند قوی

هر یکی در بدی امام و روی

قابلیت برفته از دلشان

هیچ پاکی نمانده در گلشان

حق چو خواهد که در سرای سپنج

باشد از خوب و زشت و راحت و رنج

کافر و دزد و خائن و غدار

مؤمن و صالح و نکو کردار

همه را نقش کرد بی پرگار

تا که باشند جمله زو بر کار

حکمت این چو هست دور از وهم

با تو گویم که گرددت این فهم

لیک ترسم که این دراز کشد

منتظر را ز انتظار کشد

خود خدایت بگوید از ره راز

در بسته کند بسوی تو باز

نافعت آن بد که حق گوید

وصل یابی چو حضرتش جوید

هر که دزدی و خائنی بگزید

کرد قصد گزیدگان چو یزید

بندگی خداست آن میدان

زانک ار او قایم است آن بجهان

لیک مقصود او نه بندگی است

نیتش حرص و طمع زندگی است

میستاند بغصب مال از خلق

تا نهد لقمۀ حرام بحلق

نیکوان با هزار رغبت و طوع

میکنند و بدان ز حرص و ز طمع

کرده آن از برای حق طاعت

جسته این از برای خود راحت

آن بود طایع این همیشه کره

این پر از رنج و آن ز ذوق شره

پس همه خلق از ولی و عدو

خاشع اند و بحق بودشان رو

زین سبب گفت جملۀ اشیا

از جماد و م وات و از احیا

از بدو نیک و از کژ و از راست

هر یکی بی زبان مسب ح ماست

ذاکران اند چار عنصر هم

هست از ما روانه شادی و غم

قبض و بسط از خداست رو برخوان

بی کنایت صریح در قرآن

همه حق است غیر حق خود کیست

همه را زوست در دو عالم زیست

از وفور ظهور پنهان است

در تن شخص این جهان جان است

در تن زنده نی که جان باشد

سر و پا ها ز جان روان باشد

تن بهانه است بین در او جان را

نگر از باد گرد گردان را

عاقل از گرد باد را بیند

بر دلش هیچ گرد ننشیند

همچنین اندر آسمان و زمین

هر کسی را که هست عقل مبین

خوش ببیند جمال رحمان را

همچنان کز تن بشر جان را

زان سبب بایزید این را گفت

چون در اسرار در معنی سفت

که ندیدم در این جهان چیزی

در زمین و در آسمان چیزی

که نبود اندران خدا پیدا

گشت چون آینه جهان بر ما

اینجهان آینه است و ما ناظر

ای خنک آنکه باشد او حاضر

صنع صانع از آن نمود ترا

تا شود صانعت در آن پیدا

هنر خود بدان نماید مرد

تا شناسی و دانیش ز آن کرد

برگزینیش از همه اقران

گوئیش مدح آشکار و نهان

از دل و جان شوی ورا طالب

سوی او میل تو شود غالب

همچنین حق نمود صنعت خود

تا ببینی ورا بچشم خرد

که ندارد بعلم همتائی

غیر او نیست شاه و مولائی

شودت هر زمان فزون حیرت

سر و پا گم کنی در این فکرت

دور گردی ز خلق چون مجنون

مست باشی همیشه چون ذوالنون

ناظر کارهای هو باشی

هر دمی جان و دل بر او پاشی

نی ز بیگانه گوئی و نز خویش

به ز نوشت نماید از وی نیش

ز خم جوئی کشی سر از مرهم

نشوی ا ز بلای او درهم

رنج او را بگنج ها ندهی

مس او را بکیمیا ندهی

غم او را خری بصد شادی

در خرابش رسی به آبادی

درد درمان بود ز درد مر م

درد افزای ای پسر هر دم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode