گنجور

 
سلطان ولد

هر چه اندر جهان خوشت آید

تن و جانت از آن بیاساید

آن خوشیها همه منم هشدار

نقش بگذارو رو بمعنی آر

کان همه صورت اند و من جانم

در درونشان چو مهر رخشانم

لطف اجسام نی که از جان است

نی که خاک از وجود زرکان است

همگان عاشق اند بر نورم

گرچه اندر نقوش مستورم

همگان غیر من نمیجویند

همگان سوی من همیپویند

غیر من نیست هیچ در خورشان

هوس من پر است در سرشان

همه ذرات آسمان و زمین

از بدو نیک و سرد و گرم یقین

ساجدان منند و ذکر کنان

روز و شب جمله از دل و از جان

زانکه نور حقم درین سایه

هست سودم از او و سرمایه

نشدم هیچ من جدا ز خدا

همچو موجم بجوش از آن دریا

دوئیی نیست آشکار و نهان

بی حجابی یقین شد ستم آن

گر ز صد کوزه آب جوی خوری

یک بود آنهمه بلطف و تری

آب هر کوزه گر بگوید این

که منم تشنه را دوای گزین

سخنش را قبول کن از جان

زانکه عطشان شود از او ریان

آب در هیچ کوزه ‌ ای نرود

تا که اول ز جو جدا نشود

گرچه از جوی گشته است جدا

آب شیرین صاف جان افزا

لیک آن خاصیت که داشت در اوست

گرچه از جو برون درون سبوست

با وجود فراق آن دعوی

نیست کژ راست است در معنی

پس چنان آب را که نیست جدا

هیچ وقتی زلجۀ دریا

هست قایم بدو چو نور بخور

نیست غایب از او چو عقل از سر

برسد گر بگوید این که مرا

میکند سجده خلق ارض و سما

هیچ عاقل نگفت هست جدا

نور پاک خدا زذات خدا

اینچنین نور را مگوی دگر

خالقت اوست نه بپایش سر

تا سرت را ببخشد او سری

عوض هر برت دهد بری