اثرها دارد این آه شبانه
ولی گر نیست عاشق در میانه
عجبها دارد این عشق پر افسون
ولی چون عاشق از خود رفت بیرون
چو بیخود از دلی آهی برآید
درون تیرگی ماهی برآید
چو بیخود آید از جانی فغانی
شود نامهربانی مهربانی
چو عاشق را مراد خویش باید
به رویش کی در وصلی گشاید
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست
دلی باید ز هر امید خالی
درون سوز، آرزوکش، لاابالی
که تا با تلخ کامیها برآید
مگر شیرین لبی را درخورآید
چو فرهاد آرزو را در درون کشت
کلید آرزوها یافت در مشت
به کلی کرد چون از خود کرانه
بیامد تیر آهش بر نشانه
نمود از دولت عشق گرامیش
اثر در کام شیرین تلخ کامیش
چنان بد کن شه خوبان ارمن
سر شکر لبان شیرین پر فن
شد از آن دشت مینا فام دلگیر
وزان گلگشت دلکش خاطرش سیر
به خود میگفت شیرین را چه افتاد
که جان با تلخکامی بایدش داد
نه وحش دشتم و نه دام کهسار
که بی دام اندر این دشتم گرفتار
گل بستانی آوردم به صحرا
ندانستم نخواهد ماند رعنا
گل صحرا تماشایی ندارد
طراوت های رعنایی ندارد
خدنگم را اسیر غرق خون به
به رنجیرم سر و کار جنون به
چه اینجا بود باید با دل تنگ
به سر دست و به پا خار و به دل سنگ
خود این میگفت و خود انصاف میداد
که جرم این دشت و صحرا را نیفتاد
به باغ آیم چو با جانی پر از داغ
گنه بر خود نهم بهتر که بر باغ
اگر دوزخ نهادی در بهشت است
چه بندد بر بهشت این جرم زشت است
کسی کش کام تلخ از جوش صفر است
به شکر نسبت تلخیش بیجاست
تو گویی از دلی آهی اثر کرد
که شیرین را چنین خونین جگر کرد
اگر دانم ز خسرو مشکل خویش
هوس را ره نیابم در دل خویش
همانا آن غریب صنعت آرا
که کار افکندمش با سنگ خارا
به سنگ اشکستنش چون بود دستی
دلم را زو پدید آمد شکستی
به چشم از دل پس آنگه داد مایه
ز نزدیکان محرم خواند دایه
بگفت ای زهر غم در کامم از تو
به لوح زندگانی نامم از تو
چه بودی گر نپروردی به شیرم
که پستان اجل میکرد سیرم
به شیر اول ز مرگم وا رهاندی
به آخر در دم شیرم نشاندی
چه درد است این که در دل گشته انبوه
دلست این دل نه هامون است و نه کوه
دمی دیگر در این دشت ار بمانم
به کوه ازدشت باید شد روانم
بگفتا دایه کای جانم ز مهرت
فروزان چون ز می تابنده چهرت
به دل درد و به جانت غم مبادا
ز غم سرو روانت خم مبادا
چرا چون زلف خود در پیچ وتابی
سیه روز از چهای چون آفتابی
ز پرویز اربدینسان دردمندی
از اینجا تا سپاهان نیست چندی
به گلگون تکاور ده عنان را
سیه گردان به لشکر اسپهان را
عتاب و غمزه را با هم برآمیز
به تاراج بلا ده رخت پرویز
در این ظلمات غم تا چند مانی
روان شو همچو آب زندگانی
ز تاب زلف از خسرو ببر تاب
ز آب لعل بر شکر بزن آب
ز لعل آبدار و روی انور
به شکر آب شو بر خسرو آذر
دل پرویز شیرین را مسخر
تو تلخی کردی و دادی به شکر
نشاید ملک دادن دیگران را
سپردن خود به درویشی جهان را
شکر را گرچه در آن ملک ره نیست
که دور از روی تو در ذات شه نیست
ولی چون دزد را بینی به خواری
برافرازد علم در شهریاری
حدیث دایه را شیرین چو بشنفت
برآشفت و به تلخی پاسخش گفت
که ای فرتوت از این بیهوده گویی
به دل آزار شیرین چند جویی
مگر هر کس دلی دارد پریشان
ز پرویزش غمی بودهست پنهان
مگر هرکس دلی دارد پر آتش
ز شکر خاطری دارد مشوش
مرا این سرزمین ناسازگار است
به پرویز و سفاهانم چکار است
ز پرویزم بدل چیزی نبودهست
چنان دانم که پرویزی نبودهست
من این آب وهوای ناموافق
نمیبینم به طبع خویش لایق
کجا با اسفهانم خوش فتادهست
که پندارم در آن آتش فتادهست
غرض اینست کز این آب و خاک است
که جان غمگین و دل اندوهناک است
چو باید رفت از این وادی به ناچار
کجا باید نمود آهنگ رفتار
تو کز ما سالخورد این جهانی
صلاح خردسالان را چه دانی
چو دایه دید پر خون دیدهٔ او
ز خسرو خاطر رنجیدهٔ او
به خود گفت این گل از بیعندلیبی
سر و کارش بود با ناشکیبی
اگرچه طبعش از خسرو نفور است
ولی آشفتهٔ او را ضرور است
مهی در جلوه با این نازنینی
نخواهد ساخت با تنها نشینی
گلی زینسان چمن افروز و دلکش
که رویش در چمن افروخت آتش
رواج نوبهارش گو نباشد
کم از مرغی هزارش گو نباشد
بگفتا گشت باید رهنمونش
که راه افتد به سوی بیستونش
مگر چون ناز او بیند نیازی
به گنجشکی شود مشغول بازی
مگر چون زلف او بیند اسیری
به نخجیری شود آسوده شیری
بگفت اکنون کزین صحرا به ناچار
بباید بار بر بستن به یکبار
صلاح اینست ای شوخ سمنبر
که سوی بیستون رانی تکاور
که صحرایش سراسر لاله زار است
همه کوهش بهار است و نگار است
مگر ، چون گشت آن صحرا نماید
گره از عقدهٔ خاطر گشاید
هم اندر بیستون آن فرخ استاد
که دارد در تن آهن جان ز فولاد
یقین زان دم که بازو بر گشودهست
ز کلک و تیشه صنعتها نمودهست
به صنعتهای او طبعت خوش افتد
که صنعتهای چینی دلکش افتد
در اینجا نیز چندی بود باید
که تا بینم از گردون چه زاید
حدیث دایه را شیرین چو بشنید
تبسم کرد و پنهانی پسندید
بگفتا گرچه اکنون خاطر من
به جایی خوش ندارد بار بر من
کز آن روزی که مسکن شد عراقم
همه زهر است و تلخی در مذاقم
ز پرویزم زمانی خاطر شاد
نبودهست ای که روز خوش نبیناد
ولیکن چون هوای بیستون نیز
بود چون دشت ارمن عشرت انگیز
بباید یک دوماه آن جایگه بود
وزان پس رو به ارمن کرد و آسود
به حکمش رخت از آن منزل کشیدند
به سوی بیستون محمل کشیدند
ز بس هر سو غزالی نازنین بود
سراسر دشت چون صحرای چین بود
به سرعت بسکه پیمودند هامون
به یک فرسنگی از تک ماند گلگون
یکی زان مه جبینان شد سبک تاز
به گوش کوهکن گفت این خبر باز
چنین گویند کن پولاد پنجه
که بود از پنجهاش پولاد رنجه
میان بربست و آمد پیش بازش
نیازی برد اندر خود ر نازش
چنان کان ماه پیکر بد سواره
به گردن بر کشید آن ماه پاره
عیان از پشت زین آن ماه رخسار
چو ماهی کاو عیان گردد ز کهسار
به چالاکی همی برد آن دل افروز
به گلگون شد به چالاکی تک آموز
تو کز نیروی عشقت آگهی نیست
مشو منکر که این جز ابلهی نیست
اگر گویی نشان عشقبازان
تنی لاغر بود جسمی گدازان
ز عاشق این سخن صادق نباشد
وگر باشد یقین عاشق نباشد
کسی کو بر دلش چون عشق یاریست
برش گلگون کشیدن سهل کاریست
نه هر کوعاشق است از غم نزار است
بسا کس را که این غم سازگار است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به بررسی جوانب مختلف عشق و تأثیرات آن بر دل عاشق میپردازد. شاعر به تأثیر آه و نالههای عاشق در شب اشاره میکند و میگوید که عشق در غیاب عاشق نمیتواند اثری داشته باشد. عشق، که پر از افسون و شگفتی است، وقتی عاشق به خود بیندیشد و از خود دور شود، به شیوهای متفاوت خود را نشان میدهد.
شاعر به داستان عاشقانی چون "فرهاد" و "شیرین" اشاره میکند و نشان میدهد که عشق تنها با تحمل رنج و تلخیها میتواند به شیرینی برسد. همچنین موضوع غم و اندوه عاشق را بیان میکند و اینکه شرایط محیطی و اجتماعی چگونه بر وجود و احساسات او تأثیر میگذارد.
در پایان، شاعر به این نتیجه میرسد که در عشق، تلخی و شیرینی همواره در کنار هم هستند و عشق واقعی نیاز به تحمل مشکلات و دشواریها دارد. عشق قادر است انسان را به مرزهای جدید احساسی و روحی برساند، اما این مسیر همواره همراه با چالشهاست.
هوش مصنوعی: این آه شبانه تأثیرات خاصی دارد، اما اگر عاشق در میان نباشد، آن تأثیرات کمرنگ میشود.
هوش مصنوعی: عشق پر از شگفتیها و فریبندگی است، اما هنگامی که عاشق از خودش فاصله میگیرد و خارج میشود، همه آن جادوها و زیباییها فراموش میشوند.
هوش مصنوعی: زمانی که دل بیخبر از خودش آهی را از عمق وجودش بیرون میآورد، در دل تاریکی، نوری پدیدار میشود.
هوش مصنوعی: وقتی انسان از خود بیخود میشود و تحت تأثیر احساساتش قرار میگیرد، ممکن است رفتاری نامهربانانه از خود نشان دهد در حالی که در حالت عادی مهربان است.
هوش مصنوعی: وقتی عاشق به خواستهاش میرسد، باید به چهرهاش نگاه کند؛ زیرا در آنجاست که ممکن است به وصل و نزدیکی دست یابد.
هوش مصنوعی: او از عشق من آگاه نیست و فقط به این دلیل ناله میکند که در عشقش تأثیری نمیبیند.
هوش مصنوعی: انسان باید در دل خود از هر امیدی خالی باشد و در عوض، با سوز و شوق و آرزو زندگی کند، بیپروا و بیتوجه به نگرانیها.
هوش مصنوعی: تنها زمانی میتوان با تلخیها و دشواریها کنار آمد که شیرینی و خوبیها نیز در دسترس باشد.
هوش مصنوعی: زمانی که فرهاد آرزوهایش را با تلاش و کوشش در دل خود نابود کرد، توانست کلید رسیدن به آرزوهایش را در دستانش پیدا کند.
هوش مصنوعی: زمانی که فرد از خود فاصله بگیرد و به عمق احساساتش برسد، این احساسات به طور ناگهانی و قوی، هدفمند و مؤثر ظاهر میشوند.
هوش مصنوعی: عشق نشاندهندهی نعمت و برکت بر کام انسان است، اما این برکت گاهی میتواند به تلخی نیز منجر شود.
هوش مصنوعی: چنان که زیباترین خنیاگران دنیا را به طرز دلپذیری میتوان تحت تأثیر قرار داد، لبهای شیرین و فریبنده هم میتوانند تاثیر عمیقی بر دلها بگذارند.
هوش مصنوعی: از آن دشت زیبا و رنگارنگ دلش شاداب نیست و از آن باغ دلنواز دلش سیر شده است.
هوش مصنوعی: شیرین در دلش این فکر را میکرد که چه بر سرش آمده است که باید جانش را به خاطر تلخیها فدا کند.
هوش مصنوعی: نه حیوانات وحشی دارم و نه تلهای در کوهستان، اما در این دشت بدون هیچ دام و تلهای گرفتار شدهام.
هوش مصنوعی: برای گلی زیبا از باغچهام را به دشت آوردم، اما نمیدانستم که این گل زیبا نمیتواند در اینجا دوام بیاورد.
هوش مصنوعی: گلهای صحرا زیبایی و تازگی خاصی ندارند.
هوش مصنوعی: من هر روز به خاطر درد و رنجی که دارم، در بند و زنجیری از جنون و دیوانگی هستم. این اوضاع مرا در چنگال خون و سختی گرفتار کرده است.
هوش مصنوعی: اینجا باید با دلی غمگین زندگی کرد، به گونهای که دست و پا با خاری پر شود و دل به سختی سنگ باشد.
هوش مصنوعی: این موضوع را به خود میگفت و خودش هم قضاوت میکرد که منظور از جرم این دشت و صحرا به او مربوط نیست و نمیتواند به آن نسبت داده شود.
هوش مصنوعی: به باغ میروم، در حالی که دلache ای پر از درد و گناه دارم. بهتر است که این درد و گناه را بر خودم بگذارم تا اینکه بر باغ بیاورم.
هوش مصنوعی: اگر جهنم در بهشت باشد، این گناه ناپسند چه سرنوشتی برای بهشت رقم میزند؟
هوش مصنوعی: اگر کسی به دلیل تلخی طعم چیزی مانند جوش صفر ناراحت است، نباید آن را با شکر مقایسه کند، زیرا تلخی جوش صفر با شیرینی شکر قابل مقایسه نیست.
هوش مصنوعی: گویی از دل کسی آهی بلند شده که موجب شده شیرین به شدت رنجیده و غمگین شود.
هوش مصنوعی: اگر بدانم که عاشقانههای زندگیام به چه خاطر است، دیگر در دلم جایی برای خواستههایم نخواهم داشت.
هوش مصنوعی: واقعاً آن هنرمند غریب و کاردان که کارش را با سنگ سخت آغاز کرده بود.
هوش مصنوعی: وقتی دل من از آن دستان شکست، همچون سنگی که میشکند، حالتی از درد و خشمی در من به وجود آمد.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که در دل، بینایی خاصی وجود دارد که از نزدیکان میتواند مایه آرامش و حمایت باشد و به نوعی، شخصی که دایه میداند، متعهد به این نزدیکی و محبت است.
هوش مصنوعی: گفت: ای درد و غم که در زندگی من حضوری، نام من بر صفحه زندگیام به خاطر تو ثبت شده است.
هوش مصنوعی: چه میشد اگر به من قوت و توانایی نمیدادی تا از شیر تو سیراب شوم، در حالی که مرگ به من نزدیک است؟
هوش مصنوعی: تو در زمان سختی و خطر، مرا نجات دادی و از مرگ رهانیدی، اما در نهایت با چالشهای جدیدی روبرو شدم که به نوعی امتحان من بود.
هوش مصنوعی: این درد عجیبی است که در دل وجود دارد. دل پر از احساساتی است که نمیتوان آنها را به سادگی درک کرد. این دل نه تنها آرامش دارد و نه قوتی مانند یک کوه، بلکه حاوی پیچیدگیها و غصههای زیادی است.
هوش مصنوعی: اگر لحظهای دیگر در این دشت بمانم، باید جانم را به کوه بسپارم و از این دشت دور شوم.
هوش مصنوعی: دایه گفت: ای جانم، محبت تو مانند نوری درخشان است، همانطور که چهرهات مانند میتابان درخشان است.
هوش مصنوعی: دل و جانت را از درد و غم دور نگهدار، نگذار که غم روح و وجودت را تحتفشار قرار دهد.
هوش مصنوعی: چرا در حالی که موهایت در پیچ و تاب است، من روزهای ناخوشایند و تلخی را تجربه میکنم؟ آیا این مانند آفتاب است؟
هوش مصنوعی: از زمان پرویز، انسانهای دردمندی که از اینجا تا سپاهان باشند، چندانی دیده نمیشود.
هوش مصنوعی: به جنگجویان زبده دستور بده که به راحتی و با قاطعیت عمل کنند و به سوی دشمن حرکت کنند.
هوش مصنوعی: با هم ترکیب کن عتاب و ناز و دلربایی را و به زودی دارایی و زیباییات را به خطر بینداز.
هوش مصنوعی: در این بینهایت غم و تاریکی تا کی میخواهی بمانی؟ برخیز و مانند آب زندگی، به جریان بیفت.
هوش مصنوعی: از زیباییهای موهای خسرو(عشق) بساز، و از آب شیرین لعل (انگور) را خنک کن و بر روی شکر بپاش.
هوش مصنوعی: از درخشش لعل و زیبایی چهرهاش، به گونهای که شیرینی آن را به یاد میآورد، بر روی خسرو آذر تکیه کن.
هوش مصنوعی: دل پرویز به خاطر شیرینی عشقش تحت تأثیر تو قرار گرفت و تو با تلخی خود این احساس شیرین را تغییر دادی و به جای آن چیزی به او دادی که شیرینتر از تلخی باشد.
هوش مصنوعی: نگذار که به دیگران قدرت و سلطنت را بدهی، زیرا این به معنای پذیرش زندگی افتاده و فقیرانه در این جهان است.
هوش مصنوعی: در آن سرزمین اگرچه دسترسی به شکر وجود ندارد، اما دور از حضور تو، در ذات پادشاهی (شیرینی) نیست.
هوش مصنوعی: وقتی دزد را ببینی که با خجالت پرچم سلطنت را بالا میبرد، میفهمی که جایگاه و اعتبار واقعی او در چه حدی است.
هوش مصنوعی: وقتی که داستان دایه را با شیرینی شنید، ناراحت شد و با تلخی به آن پاسخ داد.
هوش مصنوعی: ای پیر و فرسوده، از این سخنان بیهوده دست بردار، به دل خود آسیب نرسان و به دنبال شیرینیهایی بگرد که ارزشمندند.
هوش مصنوعی: آیا کسی پیدا میشود که دلش بیدلیل و بیسبب غمگین باشد؟ این نشان میدهد که حتماً درد و رنجی را در دل خود پنهان کرده است.
هوش مصنوعی: هر کس که دلش پر از شور و شوق باشد، از محبت و خاطراتش دلی نگران و آشفته دارد.
هوش مصنوعی: این سرزمین برای من مناسب نیست، بنابراین چه نیازی به پرویز و پادشاهی سفاهان دارم؟
هوش مصنوعی: از پرویز چیزی جز خود آن نبوده است، همانطور که میدانم پرویزی وجود نداشته است.
هوش مصنوعی: من این شرایط نامناسب را نمیپسندم و احساس میکنم که به سرشت خودم نمیخورند.
هوش مصنوعی: من در حالی به اسفهان نگاه میکنم که حس میکنم اینجا در آتش سوزانده شدهام.
هوش مصنوعی: مقصود این است که از همین سرزمین و محیطی که در آن زندگی میکنیم، روح و دل ما پر از غم و اندوه است.
هوش مصنوعی: وقتی که مجبور به ترک این مکان هستیم، نمیدانیم کجا باید برویم و به کدام سمت حرکت کنیم.
هوش مصنوعی: تو که از ما بزرگتر و با تجربهای، چطور میتوانی به خیر و صلاح جوانان و خردسالان پی ببری؟
هوش مصنوعی: وقتی پرستار دید که چشمان او از غم و اندوه پر از اشک شده است، در دلش به خاطر رنجی که او برده است، ناراحت شد.
هوش مصنوعی: این گل به خود گفت که او به خاطر بیتابی و نداشتن صبر و تحمل باید با کسی که بر سرش است، در ارتباط باشد.
هوش مصنوعی: اگرچه طبیعت او از خسرو بیزار است، اما بینظمی و بیتابی او ضروری است.
هوش مصنوعی: در این دنیا، زیبایی و جذابیت خاصی وجود دارد که نمیتوان آن را با تنهایی و جدایی تحمل کرد. وقتی زیبایی در اوج خود است، نمیتوان در تنهایی آرامش پیدا کرد.
هوش مصنوعی: گلی که در باغ میروید و زیباییاش دلها را شاد میکند، چهرهاش در باغ چون آتش میسوزاند.
هوش مصنوعی: اگر بهار سال جدید به اندازه کافی زیبا و خوشایند نیست، به اندازه هزار پرنده نیز زیبا و خوشصدا نخواهد بود.
هوش مصنوعی: گفت باید راهنمایی شود تا بتواند به سوی هدفش حرکت کند.
هوش مصنوعی: زمانی که ناز و زیبایی او را ببیند، دیگر نیازی به چیزهای باارزش و گرانبها نخواهد داشت و در عوض، سرگرم بازی و شادابی خواهد شد.
هوش مصنوعی: کسی که زلف یار را میبیند، مثل شکارچی در دام میافتد و شیر هم در آرامش قرار میگیرد.
هوش مصنوعی: گفت حالا که باید از این دشت برویم، ناچار باید در یک زمان بار را ببندیم و آماده شویم.
هوش مصنوعی: بهتر است ای معشوق شاداب، به سمت بیستون بروی و آنجایی که باید بر قدرت خود تکیه کنی، حرکت کنی.
هوش مصنوعی: این سرزمین پر از لالههای زیباست و همه کوههای آن در فصل بهار قرار دارند و نمایی دلانگیز و جذاب دارند.
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که وقتی آن دشت نمایان شود، گرههای درون دل باز شوند؟
هوش مصنوعی: در بیستون، آن استاد خوشبختی وجود دارد که در بدنش قوت و قدرتی چون آهن و زغمز فولاد دارد.
هوش مصنوعی: در آن لحظه که دستها به عمل میآیند، یقین و اطمینان پیدا میشود، زیرا با نوشتن و ابزار هنر، کارها به انجام رسیده است.
هوش مصنوعی: شما از مهارتها و هنرهای او لذت میبرید، چرا که آثار زیبا و جذاب او مانند صنایع دستی چینی، دلنشین و دوستداشتنی هستند.
هوش مصنوعی: مدتی در اینجا باید بمانم تا ببینم چه چیزی از آسمان و جهان به وجود میآید.
هوش مصنوعی: وقتی داستان پرستار را با شیرینی شنید، لبخندی زد و در دلش آن را پسندید.
هوش مصنوعی: او گفت که هرچند حالا دل من به چیزی خوش نیست، اما بار این ناراحتی را بر دوش میکشم.
هوش مصنوعی: از وقتی که به عراق آمدم، تمام زندگیام پر از زهر و تلخی شده است.
هوش مصنوعی: از زمانی که پرویز فرمانروایی کرده، دلشاد نبودهام، چون هرگز روز خوشی را ندیدهام.
هوش مصنوعی: اما چون هوای بیستون هم مانند دشت ارمن، خوشایند و شاداب است.
هوش مصنوعی: باید یک یا دو ماه در آن مکان بماند و سپس به ارمن برود و آرامش یابد.
هوش مصنوعی: با فرمان او، لباسها و وسایل را از آنجا برداشتند و به سمت بیستون راهی شدند.
هوش مصنوعی: به خاطر وجود فراوان غزالهای زیبا در اطراف، دشت به زیبایی و ظرافت صحرای چین به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: با تندروی و شتاب، هامون به اندازه یک فرسنگ پیش رفته و تنها یک گلگون باقی مانده است.
هوش مصنوعی: یکی از آن دختران زیبارو به آرامی به گوش کوهکن گفت که این خبر را بازگو کند.
هوش مصنوعی: بعضی میگویند که اگر کسی به مهارت و قدرتی دست یابد، میتواند با آن توانایی به دیگران آسیب بزند.
هوش مصنوعی: در میانهی کار، او به سوی پرندهاش آمد و نیازی در درونش احساس کرد که به آن ناز و لطافت مربوط میشد.
هوش مصنوعی: چنان که ماه، زیباییاش را بر خود دارند، آن نخبه زیبا نیز بر گردن خویش این زیبایی را به نمایش گذاشته است.
هوش مصنوعی: به وضوح از پشت زین، چهره زیبا و درخشان او مانند ماهی که از کوهها نمایان میشود، دیده میشود.
هوش مصنوعی: دلربا به سرعت و چالاکی دلها را میبرد و با این چالاکی، خود را زیبا و گلگون میسازد.
هوش مصنوعی: اگر تو از قدرت عشق آگاهی نداری، به هیچ وجه انکار نکن که این نشانهی نادانی است.
هوش مصنوعی: اگر بگویی که نشانه عاشقان بدنی لاغر و موجودی نرم و شکننده است، باید بگویم که این تصور نادرست است.
هوش مصنوعی: اگر عاشق واقعا صادق باشد، باید به این سخن ایمان داشته باشد؛ در غیر این صورت، مشخص است که عاشق نیست.
هوش مصنوعی: کسی که عشق و دوستداشتنی در دلش دارد، راحت میتواند به زیبا کردن زندگی خود بپردازد.
هوش مصنوعی: همه عاشقان به خاطر غم و اندوه نیستند، برخی افراد با غم زندگی سازگاری دارند و آن را به راحتی تحمل میکنند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.