گنجور

 
وحشی بافقی

طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را

پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را

شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان

چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را

هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن

ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را

شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی

بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را

نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت

دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را

وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر

هست نشانه‌ای دگر سینهٔ داغدار را

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
غزل ۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
فیاض لاهیجی

هرزه کمر نبسته‌ام کینة روزگار را

یاور خویش کرده‌ام صاحب ذوالفقار را

بیم خزان چه می‌کند در چمن امید من

من که به اشک آتشین آب دهم بهار را

ما و امید سجدة خاک دری که تا ابد

[...]

اقبال لاهوری

فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را

یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را

از تو درون سینه ام برق تجلئی که من

با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را

ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه