گنجور

 
وحشی بافقی

در آن دیار که هجران بود حیات نباشد

اساس زندگی خضر را ثبات نباشد

منادی است ز هجران که هر که بندی شد

ز بند خانه ما دیگرش نجات نباشد

مبین به ظاهر بی‌لطفیش که هست بتان را

تغافلی که کم از هیچ التفات نباشد

متاعهای وفا هست در دکانچهٔ عشقم

که در سراسر بازار کاینات نباشد

به مذهب که عمل می‌کنی و کیش که داری

که گفته است که حسن ترا ، زکات نباشد

بساط دوری و شطرنج غایبانه به خوبان

به خود فرو شده وحشی عجب که مات نباشد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شمارهٔ ۱۸۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم