گنجور

 
وحشی بافقی

لب بجنبان که سر تنگ شکر بگشاید

شکرستان ترا قفل ز در بگشاید

غمزه را بخش اجازت که به خنجر بکند

دیده‌ای کو به تو گستاخ نظر بگشاید

ره نظارگیان بسته به مژگان فرما

که به یک چشم زدن راه گذر بگشاید

در گلویم ز تو این گریه که شد عقدهٔ درد

گرهی نیست که از جای دگر بگشاید

شب مارا به در صبح نه آن قفل زدند

که به مفتاح دعاهای سحر بگشاید

همه را کشت، بگویید که با خاطر جمع

این زمان باز کند تیغ و کمر بگشاید

راه تقریب حکایت ندهی وحشی را

که مبادا گله را پیش تو سر بگشاید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۱۵۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
خواجوی کرمانی

ترک من چون گره از عنبر تر بگشاید

از دل نافه ی چین خون جگر بگشاید

عقل را کار ببندد چو قبا در بندد

روح را دل بگشاید چو کمر بگشاید

چشم من چون گهر افشان شود آن پسته دهن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه