گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
واعظ قزوینی

ای ناله زجا برخیز، که شد باز محرم

ای گریه فرو ریز، که شد نوبت ماتم

ای مردمک، از اشک فرو ریختن آموز

در ماتم شاه شهدا، سرور عالم

تابان نه هلالست دراین ماه ز گردون

بر سینه کشیده است الف قرص مه از غم

یا شعله افروخته‌ای، در دل چرخ است

کز آه مصیبت‌زدگان، گشته قدش خم

یا آنکه ز شمشیر ستم، در دل گردون

زخمی است که هر سال شود تازه از این غم

یا آنکه خراشی است برخسار، جهان را

در تعزیه اشرف ذریت آدم

یا ناخن آغشته بخونی است فلک را

از بس که خراشیده ز غم سینه عالم

نی نی غلطم پره قفل در شادی است

یا بر رخ ایام، کلید در ماتم

بر چهره ایام، چه خونها که روان کرد

این خنجر کج از جگر مردم عالم!

هرشب نه مه نو شود افزون، که فلک را

بر سینه خراش است که ریزد بسر هم

آتش همه را از تف این شعله بجان است

دل گر همه سنگ است، از این ماه، کتان است!

زآن دیده خود سنگ، پر از اشک شرر کرد

کاین آتش محنت به دل سنگ اثر کرد

درکان نه عقیق است، که از غصه یمن را

بی آبی آن تشنه لبان، خون به جگر کرد

تا صورت این واقعه را دید، ندانم

چون آب دگر با قدح آینه سر کرد؟!

چون چشم جهان دید پر از ناوک بیداد؟

جسمی که ستم کرد بر او هر که نظر کرد

نگسست ز هم، قافله اشک یتیمان

تا شاه شهیدان ز جهان عزم سفر کرد

هر شام نه خورشید نهان شد بته خاک

در ماتم آن خسرو دین خاک بسر کرد!

زین تعزیه، هر شام شفق نیست بر افلاک

خورشید بدامان فلک چشم کند پاک!

ز آن روز که بر خاک فتد آن قد و قامت

بر خویش فرو رفت ز غم صبح قیامت

آفاق بسر خاک سیه ریخت ز ظلمت

در خاک نهان گشت چو خورشید امامت

آن روز که کندند ز جا خیمه اورا

چون کرد دگر خرگه افلاک اقامت؟!

بر نیزه، چو دید آن سر آغشته بخون را

پنداشت جهان، سرزده خورشید قیامت

هرکس که تن بی نفسش دید و نفس زد

باشد ز نفس، بر لبش انگشت ندامت

آن کس که لب تشنه او دید و، نشد آب

بر سینه زند از دل خود سنگ ملامت

از بار گران غم آن تشنه لبان بود

کآندم نتوانست ز جا خاست قیامت

آن را که نشد دیده پر از خون ز عزایش

باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت

آن کیست که چون لعل پر از خون جگر نیست

در ماتم آن گوهر دریای امامت؟!

روز، آتش آهی است که خیزد ز دل شام

شب، خاک سیاهی است که بر سر کند ایام!

بحر از غم این واقعه، یک چشم پر آبست

افلاک پر از آه، چو خرگاه حبابست

نگذاشته نم در دل کس گریه خونین

این موج فشرده است که گویند سرابست!

در سینه افلاک نه مهر است که، دایم

زین آتش جانسوز دل چرخ کبابست!

تا گل گل خون شهدا ریخته برخاک

چشم گل از این واقعه پر اشک گلابست

زین غصه که در خاک تپیدند شهیدان

بر خاک تپیدن صفت موج سرابست

از حسرت آن تشنه لب بادیه غم

هر موج، خراشی است که بر چهره آبست

با چهره پرخون، چو درآید بصف حشر

ز آن شور ندانم که کرا فکر حسابست؟!

خواهد که رساند به جزا قاتل او را

ز آن این همه با ابلق ایام شتابست

ای صبح جزا، سوخت دل خلق از این غم

شاید تو براین داغ شوی پنبه مرهم!

شمشیر نبود آنکه براو خصم ز کین زد

بود آتش سوزنده که بر خانه دین زد

هر گرد که برخاست از آن معرکه، خود را

بر آینه خاطر جبریل امین زد

باران نبود، کز غم لب تشنگی اش، بحر

خود را به فلک برد و ز حسرت به زمین زد

تا تشنه لب دید عقیق یمن، از غم

صد چاک نمایان به دل از نقش نگین زد

خون ریخت بسر پنجه خورشید جهانتاب

از بس که زغم بر سر خود چرخ برین زد

روز و شب از این واقعه خونابه فشان است

چشم مه و خورشید چنین سرخ، از آن است!

آن روز قرار از فلک بی سر و پا رفت

کآرام دل فاطمه از دار فنا رفت

در ماتم او گنبد افلاک سیه شد

دود جگر سوخته از بس بهوا رفت

در ماتم او، آب بقا جامه سیه کرد

آن روز که او تشنه لب از دار فنا رفت

. . .

ز آن ظلم و ستمها که به شاه شهدا رفت

از ظالم سنگین دل بیرحم خسی چند

بر سرور اخیار چه گویم که چها رفت؟!

پر خون چو خدنگش بدل خاک فگندند

صد جا بدل همچو گلشن چاک فگندند!

پر ساخته این غصه ز بس کوه گران را

تا همنفسی یافته، سر کرده فغان را

آه، این چه عزائی است، که هرشب فلک پیر

در نیل کشد جامه زمین را و زمان را؟!

ز آن روز که این تعزیه شد رسم در ایام

خجلت بود از زیور خورشید جهان را

بسته است ره خنده بر ایام، ندانم

چون کرد صدف بهر گهر باز دهان را؟!

زآن روز که گردید روان خون شهیدان

چون پای بره رفت دگر، آب روان را؟!

ز آن روز که گردید باین حرف، ندانم

در خویش چه سان داد دهن جای زبان را؟!

از جرأت قومی که بر او تیر کشیدند

انگشت ز ناوک بدهن بود کمان را

ز آن روز که آن نخل قد از پای درآمد

چون دید چمن بر سر پا سرو روان را؟!

پیش نفس صبح، ز مهر آینه گیرند

تا غرقه بخون دیده شه کون و مکان را

در حوصله لفظ، نگنجد دگر این حرف

واعظ ز سخن به که ببندیم زبان را

کز گریه دل و دیده خونبار فرو ماند

طاقت ز شنیدن، سخن از کار فروماند