گنجور

 
طغرای مشهدی

الهی به اعزاز پیر مغان

که جبریل شد بهر او زندخوان

به تعظیم خلوت نشینان دیر

به قرب صنمهای لاهوت سیر

به بتخانه و حق پرستان او

به کوی خرابات و مستان او

به خمهای سبز شراب طهور

که روشن ضمیرند چون نخل طور

به رنگینی باده لعل پوش

به گل کاری جامه می فروش

به ساغر که نگزیده اندیشه را

به یک چشم دیده خم و شیشه را

به جامی که افتاده از روی دست

به اشکی که غلتیده از چشم مست

به مستان سرگرم جوش و خروش

به گلبانگ پی در پی نوش نوش

به عقلی که در می پرستی بود

به هوشی که در عین مستی بود

به گل کاری نغمه های دو تار

به آبی که جاری ست در جوی تار

به صندوق پرنغمه ارغنون

که خالی نگردد چو افتد نگون

به قفل زبان دف پوست پوش

که در گوش خود بر لب آرد خروش

به ذوق جلاجل کز آواز دف

زند چون سرایندگان کف به کف

به خونگرمی جامهای شراب

به دلسوزی مرغهای کباب

به مطرب که دستش بود همچو یشم

نهد نی سرانگشت او را به چشم

به دریای میخانه شوق تو

به گرداب پیمانه ذوق تو

به صهبای وحدت که داری به پیش

به مستت که هرگز نیاید به خویش

به سوزی که در جان خورشید ماند

به ذوقی که در طبع ناهید ماند

به آن گل که از تخم آتش دمید

به آن مرغ کز شاخ معجز پرید

به شامی که در کلبه لاله است

به صبحی که در خلوت ژاله است

به آن قطره کز بحر دارد خبر

به آن ذره کز مهر یابد نظر

به تخت سعادت، به تاج شرف

به فوج ولایت، به شاه نجف

که از کافرستان هندم برآر

به اسلام زار عراقم درآر

تنم را به دولتسرا راه ده

سرم را سجود در شاه ده