گنجور

 
طغرای مشهدی

رویش چو آفتاب است، او را نمی شناسی

زلفش چو مشک ناب است، او را نمی شناسی

گفتی که نوگلت را در باغ حسن دیدم

آن غنچه در نقاب است، او را نمی شناسی

چون با رخ درخشان، از خانه شب برآید

یک شهر ماهتاب است، او را نمی شناسی

گر ساغر دو چشمش، آید به گردش ناز

صد بزم را شراب است، او را نمی شناسی

طغرا مگو که آن گل، بی ساز می خورد می

آه منش رباب است، او را نمی شناسی