گنجور

 
طغرای مشهدی

زلف شبرنگ، پریشان بر و دوش مکن

خویش را بیهده چون کعبه سیه پوش مکن

تا ز قانون طرب، دست نشویی در بزم

رود اشکم چو درآید به صدا، گوش مکن

بوی شیر از لب چون لعل ترت می آید

آب اگر در قدح باده بود، نوش مکن

شب به گلشن چو روی، دست به شوخی مگشا

گل چراغی به رهت داشته، خاموش مکن