گنجور

 
طغرای مشهدی

بس که از جوی صفا، شاداب می بینم ترا

همچو عکس شاخ گل در آب می بینم ترا

گر شب تاریک برداری نقاب از روی خویش

از فروغ چهره در مهتاب می بینم ترا

شبنم بر برگ سوسن خفته می آید به یاد

تکیه چون بر بستر سنجاب می بینم ترا

ساده لوحی بین که دارم از تو چشم دوستی

من که دشمن پرور احباب می بینم ترا

ناز کمتر کن که من در کامجویی قانعم

بس بود، یک بار اگر درخواب می بینم ترا

گریه می آید مرا بر حال طغرا همچو شمع

هر کجا با خوی آتش تاب می بینم ترا