گنجور

 
طغرای مشهدی

شکوه دانه و دام از نفس انداخت مرا

شور بیهوده ز چشم قفس انداخت مرا

منم آن شعله ناقص که پی کسب کمال

آتش افروز به دامان خس انداخت مرا

عاقبت شورش بیجای سیه مستی عشق

همچو زنجیر به چنگ عسس انداخت مرا

هست حق با من اگر شکوه ز صیاد کنم

زان که ناحق به طلسم قفس انداخت مرا