گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴۵

 

تا جیب تو بهر ماه مطلع کردند

ترک صفت ماه مقنع کردند

آن حقه لعل بین که از بهر بهار

چون خوش بزمردش مرصع کردند

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

تا در سرم ای رشک پری چشم بود

از چشم توام ستمگری چشم بود

با این همه بهر دیدنت چون نرگس

از هر طرفی که بنگری چشم بود

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴۷

 

تا در تن من هیچ رگ و پی باشد

اندر رگ من بجای خون می باشد

مستی نتوان زد ز می نسیه خلد

بر نقد زنم که داند آن کی باشد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴۸

 

تا مرغ روانت در قفس خواهد بود

رزقت رسد آن قدر که بس خواهد بود

چون راه نفس بسته شد اندیشه مکن

زانحال که وارثی ز پس خواهد بود

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴۹

 

تا دست من از وصل تو کوتاه بود

تا بر دل من بیاد یار آه بود

در جان منی و من نه آگاه بلی

آئینه کجا ز صورت آگاه بود

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵۰

 

تا دل غم آنجان جهان خواهد خورد

سر نشتر غم بر رگ جان خواهد خورد

پیکان خدنک غمزه خونریزش

در آتش دل آب روان خواهد خورد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵۱

 

تا یوسف عهد را بچاه افکندند

از اوج سپهر حسن ماه افکندند

گو منطقه سپهر بگسل پس از این

چون از سر خورشید کلاه افکندند

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵۲

 

تا بسته صحبت کسی خواهی بود

چون مرغ اسیر قفسی خواهی بود

امروز باختیار تنها شو از آنک

تنهای ضرورتی بسی خواهی بود

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵۳

 

تا ماتم فرزند علی گشت پدید

خون گشت دل کسیکه این قصه شنید

ناهید شکست چنگ و گیسو ببرید

خون شفق از دیده خورشید چکید

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵۴

 

تا قدر بلند آسمان پست شود

با جود تو هر چه نیست آن هست شود

کان گرچه زر و سیم فراوان دارد

از دست و کف تو چون کف دست شود

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵۵

 

تا ابن یمین از این جهان می نرود

اندوه تواش از دل و جان می نرود

ممکن نبود آنکه رود از سر او

سودای تو تا در سر آن می نرود

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵۶

 

تا خوی بد یار دگر سان نشود

احوال دل یار بسامان نشود

او جان طلبد از من و من بوسه ازو

او را شود این کار مرا آن نشود

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵۷

 

تا چرخ و فلک مدار بنیاد نهاد

از مادر ارکان پسری چون تو نزاد

اوراد جهانیان کنون نیست جز آنک

سردار جهان نظام دین یحیی باد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵۸

 

چون شب رقم از غالیه بر روز کشید

آمد بت من در پی او ماه رسید

شب چون شبه بود و دل همیگفت که هست

یا مه زرخش یا رخش از ماه پدید

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵۹

 

انکس که ز عاشقان نشانی دارد

افسرده دلی و گرم جانی دارد

او را نه لبی و نه دهانی پیداست

وز مشک و زر و سیم زبانی دارد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶۰

 

چون اشکم ازینچشم چو جیحون بچکد

بر برگ زریر آب طبر خون بچکد

هر شام که یاد آرم از انروی چو صبح

همچون شفق از دیده من خون بچکد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶۱

 

چون نرکس تو غمزه جادو بگشود

از جمله گلها قصب السبق ربود

سحرش بنگر که با همه مستی خویش

در صبحدم آفتاب زردی بنمود

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶۲

 

چون جیش حبش گرد رخش صف میزد

چشمم ز غضب موج و دلم تف میزد

دندان صفت از لبش ندیدم کامی

و احوال دلم رقیب بر دف میزد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶۳

 

چون گشت زمین از سپه برف سفید

از پرتو خورشید بریدیم امید

بیم است که ار غایت سردی هوا

افسرده شود چشمه گرم خورشید

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶۴

 

چون نرگست آغازه بدمستی کرد

جان عزم سفر ز عالم هستی کرد

تا نزد من آورد صبا بوی ترا

گل شرح همی داد صبا سستی کرد

ابن یمین
 
 
۱
۸۱
۸۲
۸۳
۸۴
۸۵
۱۰۵