گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

خطی که ز روی آن سمنبر برخاست

گفتی که ز گل بنفشه تر برخاست

چشمم چو بر اوفتاد از غایت لطف

گفتم که ز آب موج عنبر برخاست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

کس همچو من ار گهر توانستی سفت

بر اوج فلک زناز میبودی جفت

گر حرمت مصطفی نبودی مانع

گفتار مرا وحی توانستی گفت

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

شاه عادل چون بکام دل ببزم می نشست

بر جبین آفتاب از شرم رویش خوی نشست

تا جهان بودست شاهی بر سریر سلطنت

همچو سلطان جهان الجایتو خان کی نشست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

ای بخت جوان بیاو در ساغر پیچ

دست خرد پیر بساغر بر پیچ

شاغوله دستار تو اینجا نخرند

دستار نگهدار و برو در سر پیچ

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

ای دیده دلم از تو زیان‌ها بر هیچ

وی لعل تو داده‌ام زبان‌ها بر هیچ

دل‌ها همه بگشاده به فرمان تو گوش

تو بسته کمر به قصد جان‌ها بر هیچ

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

هر زن که ز عشقبازی آری بنکاح

باشد ز فساد عقل ازو چشم صلاح

چون با تو حرام کرد و پنداشت فلاح

با غیر تو آخر آیدش وصل مباح

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

ای شکر گفتار تو سرمایه روح

وی لعل گهر بار تو پیرایه روح

بیسایه بود روح ولیکن رخ تو

هم سایه روح امد و همسایه روح

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

جان تازه کند لعل در افشان ز قدح

با دل دهد از زمرد سوده فرح

یک ساغر از انلعل و زمرد با هم

بر نه بکفم تا بکشم قوس قزح

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

ای گشته خجل ز انرخ گلگون گل سرخ

غرقه شده از رشک تو در خون گل سرخ

همچون جگر لاله دلم سوخته شد

تا چهره بر افروخته ئی چون گل سرخ

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

ای بنده بالای تو سرو آزاد

همچون تو بتی مادر ایام نزاد

روزی دلم دهان و چشم خوش تست

بیچاره نگر چه تنگ روزی افتاد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

این چرخ سراسیمه بیفایده گرد

چون قسمت ارزاق خلایق میکرد

پروانه چنین داد که بر خوان جهان

چون تیغ ز پهلوی خودم باید خورد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

آن بت که بر او غیرت مه می‌باشد

دائم ز ویم حال تبه می‌باشد

گفتم که سیه دلی به رخ لاله تر

گفتا که نه لاله دل سیه می‌باشد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

آن بت که دمی جفا فراموش نکرد

با ما نفسی دست در آغوش نکرد

هر نکته که سر بسر بدو میگفتم

در بود ولی نگار در گوش نکرد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

آنرا که دماغ و عقل باهش باشد

با بزم تو از بهشت خامش باشد

گر خلد برین باید و باغ ارمت

آن بزم که میر او سیاوش باشد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

اسباب سعادات مرا مجتمع اند

گفتار مرا اهل خرد مستمع اند

آهم نه گواهست بر استحقاقم

ارباب هنر از که و مه مطلع اند

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

آنها که چو شانه بر سران میتازند

چون شانه بدستبوس تو مینازند

گر خصم کند با تو چو شانه دو سری

تن چون سر شانه شاخ شاخش سازند

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

آن سبزه که گرد لعل کانی گردد

پیوسته برای دلستانی گردد

خضریست نشسته بر لب چشمه نوش

تا شارب آب زندگانی گردد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

آن دل که بر او مهر تو تابان باشد

میسوزد و شمعوار خندان باشد

تو جان منی و تا ابد خواهد بود

از تو نبرم تا ببرم جان باشد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

اسبی که مرا میر شرفشه بخشید

هرگز نه جوانش دید و پیری بشنید

جز باره گاو گوش اشتر دل او

کس لاشه خری بصورت اسب ندید

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

اجرام فلک دور بکام تو کنند

فهرست سعادات بنام تو کنند

شاهان جهان از دل و جان همچو رهی

آیند و غلامی غلام تو کنند

ابن یمین
 
 
۱
۷۹
۸۰
۸۱
۸۲
۸۳
۱۰۵