گنجور

 
صوفی محمد هروی

به بام قصر چو آن ماه دلپذیر آمد

دل شکسته من باز در نفیر آمد

در جواب او

مرا چو نان تنک دوش در ضمیر آمد

به پیش دیده من قرص مه حقیر آمد

مرا ز کله زبانی است با هزاران شکر

ز جوع دل شده دسپاچه دستگیر آمد

رسید صحنک ماهیچه، نان ریزه مخور

ز چاکران نبود حاصلی چو میر آمد

قبای نان تنک دوختم بیا بنگر

به قد و قامت زناج بی نظیر آمد

مرا به بره بریان محبت جانی است

که از دهان وی امروز بوی شیر آمد

شدم ز عین محبت مرید قلیه برنج

بیار دست ارادت کنون چو پیر آمد

زبس که صوفی مسکین حدیث بغرا گفت

ز مطبخ سخنش بین که بوی سیر آمد