گنجور

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۱۶ - مسافر وارد میشود به شهر کابل و حاضر میشود بحضور اعلیحضرت شهید

 

شهر کابل خطهٔ جنت نظیر

آب حیوان از رگ تاکش بگیر

چشم صائب از سوادش سرمه چین

روشن و پاینده باد آن سر زمین

در ظلام شب سمن زارش نگر

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۱۸ - سفر به غزنی و زیارت مزار حکیم سنائی

 

از نوازشهای سلطان شهید

صبح و شامم ، صبح و شام روز عید

نکته سنج خاوران هندی فقیر

میهمان خسرو کیوان سریر

تا ز شهر خسروی کردم سفر

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۱۹ - روح حکیم سنائی از بهشت برین جواب میدهد

 

رازدان خیر و شر گشتم ز فقر

زنده و صاحب نظر گشتم ز فقر

یعنی آن فقری که داند راه را

بیند از نور خودی الله را

اندرون خویش جوید لااله

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۲۰ - بر مزار سلطان محمود علیه الرحمه

 

خیزد از دل ناله ها بی اختیار

آه ! آن شهری که اینجا بود پار

آن دیار و کاخ و کو ویرانه ایست

آن شکوه و فال و فر افسانه ایست

گنبدی ، در طوف او چرخ برین

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۲۱ - مناجات مرد شوریده در ویرانهٔ غزنی

 

لاله بهر یک شعاع آفتاب

دارد اندر شاخ چندین پیچ و تاب

چون بهار او را کند عریان و فاش

گویدش جز یک نفس اینجا مباش

هر دو آمد یکدگر را ساز و برگ

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۲۳ - بر مزار حضرت احمد شاه باباعلیه الرحمه مؤسس ملت افغانیه

 

تربت آن خسرو روشن ضمیر

از ضمیرش ملتی صورت پذیر

گنبد او را حرم داند سپهر

با فروغ از طوف او سیمای مهر

مثل فاتح آن امیر صف شکن

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۲۴ - خطاب به پادشاه اسلام اعلیحضرت ظاهر شاه «ایده‘ الله بنصره»

 

ای قبای پادشاهی بر تو راست

سایهٔ تو خاک ما را کیمیاست

خسروی را از وجود تو عیار

سطوت تو ملک و دولت را حصار

از تو ای سرمایهٔ فتح و ظفر

[...]

اقبال لاهوری
 
 
۱
۴
۵
۶
sunny dark_mode