گنجور

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

ای شاه چو دولت تو جاوید آید

حاشا که امید گشته نومید آید

از بیم تو پرداخت جهان و چه عجب

شب پره بدر رود چو خورشید آید

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

شد عمر برون و آرزو برنامد

شد روز فزون و یک غرض برنامد

دردا که به غربیل خرد عالم را

سرسر کردیم و هیچ بر سر نامد

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

یارم ره و رسم عشق نیکو داند

هر خرده که شرط است در آن او داند

بگذاشته ام مصلحت کار بدو

گر بکشد و گر زنده کند او داند

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

دردا که دلم به وصل تو شاد نماند

وز خاک درت به دست جز باد نماند

جانی که ترا عزیز می داشت برفت

صبری که مرا غرور می داد نماند

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

هر شب که دلم به حیلها درماند

خواهد که به فال و قرعه حالی داند

صد قرعه سیمین سرشک از چشمم

بر قرعه زرین رخم گرداند

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

هوشم سوی یار ناجوانمرد بماند

بی عارض گلگونش رخم زرد بماند

گفتم که مگر دردم ازاین دل بشود

بازی بازی دل بشد و درد بماند

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

نی باد سحر بادم سر دم ماند

نی گونه زر بروی زردم ماند

در هر که نگه کنم ازو زار ترم

هم درد من خسته به دردم ماند

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

این طایفه را چو خویشتن دانستند

خون را می و راز را سخن دانستند

چون تجربه چشم خردم باز گشاد

جمله نه چنان بود که می دانستند

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹

 

رندان می معرفت به اقبال کشند

نه چون دگران دردی اشکال کشند

علمی که بدرس و بحث معلوم نشد

آبی است که از چاه به غربال کشند

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

هر دم خسرو هزار دل شاد کند

هر روز هزار بنده آزاد کند

در وهم کی آید که خداوند ملوک

از کمتر بندگان خود یاد کند

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

این هفت اختر که باغ معمور کند

نقشی که کند از قلم نور کند

وین طرفه که نقششان به دل نزدیک ست

هر چند که نقش بندی از دور کند

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۲

 

هر تیر کز این طبع چو الماس جهد

بر دیده مهش جای چو بر جاس دهد

در طاس فلک فتاده آوازه من

تا کیست که دست رد بر این طاس نهد

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۳

 

سودی همه را مرا زیان خواهی بود

آشوب دل و آفت جان خواهی بود

همچون گل و سوسن ار بر اندازه گری

پیوسته دو روی و ده زبان خواهی برد

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۴

 

دل در بر من به درد خشنود نبود

واندر خم زلف تو که بنمود نبود

اکنون هرکس که پرسد افسانه من

اول گویم که هر چه دل بود نبود

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۵

 

افسوس که بخت دل فروزیت نبود

جز پرده دری و دیده دوزیت نبود

در راه تو هر چه داشتم با دل و جان

در باخته بودم همه روزیت نبود

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۶

 

همراهی عشق هر هوس را مدود

بی او سوی جان شدن نفس را مدود

گفتم دریاب دل که از دیده دوید

گفت اینکه ترا دوید کس را مدود

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۷

 

مه باتو تا درون پیرانه رود؟

وین پایه جز از من بیمایه رود

دی از سر نیست کرد به حامی خسته؟

خورشید چو شد ذره که در سایه رود

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۸

 

یک روز مرا کار به سامان نرود

دل باز نیاید به من و جان نرود

برما سزد ار بخت به فرمان نرود

امروز به دست ماست نیز آن نرود

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۹

 

حالی باری بر آتشم تا چه شود

خاک در تست مفرشم تا چه شود

با ناخوشی هجر خوشم تا چه شود

تو میکش و من همی کشم تا چه شود

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۰

 

چون باد اگر زخاک سنگم بشود

چون آتش اگر ز آب رنگم به شود

زینها همه کی ترسم از آن می ترسم

کان کان شکر ز دست تنگم بشود

سید حسن غزنوی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۰