عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۴۱
زلف تو برفت از نظرم چه توان کرد
برد این دل زیر و زبرم چه توان کرد
گر من کمری ز زلف تو بربندم
زنّار بود آن کمرم چه توان کرد
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۴۲
دل دادم و ترکِ کفر ودینش کردم
گمراهی و مفلسی یقینش کردم
چون نامِ تو نقشِ دلِ من بود مدام
در حلقهٔ زلفِ تو نگینش کردم
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۴۳
زلف تو که بود آرزوئی همه را
جز دیدن او نبود روئی همه را
موئی ز سرِ یک شکنش برکندم
کآویخته بود دل به موئی همه را
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۴۴
دل در خم آن زلف چو زنجیر بماند
سر بر خط تو دو پای در قیر بماند
مشکِ سرِ زلفِ تو دلِ ما بربود
ما را، جگرِ سوخته، توفیر بماند
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۴۵
جانا! ز همه جهان نشستم برتر
سربازان را چو دیده هستم در خور
در باز کن و ببین که هستم بر در
وز دستِ سرِ زلفِ تو دستم بر سر
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۴۶
تا در سر زلفت خم و چین افکندی
بر ماه نقاب عنبرین افکندی
با تو سخنی ز زلف تو میگفتم
در خشم شدی و بر زمین افکندی
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۴۷
زلف تو که چون مشک به هر سوی افتاد
بی مهر از آن است که هندوی افتاد
زان گشت چنین شکسته کز غارت جان
از بس که شتاب کرد بر روی افتاد
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۴۸
دل گفت: «رهِ زلف تو چون کوتاهی است»
چون دید که نیست هر زمانش آهی است
در زلفِ تو میرفت و به زاری میگفت:
«یا رب چه دراز و بس پریشان راهی است!»
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۴۹
شب نیست که جان بی تو به لب مینرسد
روزی نه که در غصّه به شب مینرسد
زلفِ تو چنین دراز و من در عجبم
تا دست بدو از چه سبب مینرسد
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۵۰
در زلف اگرچه جایگاهی سازی
با این دلِ سرگشته نمیپردازی
با تو سخنِ زلف تو مینتوان گفت
زیرا که ورا از پسِ پشت اندازی
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۵۱
زان خط که به گردِ شکر آوردی تو
خوندلم و قفای خود خوردی تو
گفتم که مکن به دلبری زلفت کژ
دیدی که بتافتی و کژ کردی تو
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۵۲
بوئی که ز زلف مشکبوی تو رسد
دل در طلبش بر سر کوی تو رسد
آن زلف سیاهِ تو بلایی سیه است
ترسم که نیاید که به روی تو رسد
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۵۳
چون گشت دل من از سر زلف تو مست
هرگز بندادم ز سر زلف تو دست
گفتی سر زلف من کرا خواهد بود
دانی که سر زلف تو دارم پیوست
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۵۴
در عشق رخت چون رخ تو بیشم نیست
قربان تو گردم که جز این کیشم نیست
بردی دل من به زلف و بندش کردی
زانست که یک لحظه دل خویشم نیست
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۵۵
گر لعل لب تو آب حیوانم داد
ور چشم خوش تو قوت جانم داد
زلف تو به دست سخت میخواهم داشت
من این شیوه ز دست نتوانم داد
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۵۶
هرکاو رخ تو بدید حیران ماند
وز لعل لب تو لب به دندان ماند
وانکس که سرِ زلفِ پریشانِ تو دید
کافر باشد اگر مسلمان ماند
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۵۷
ای خاصیتِ لعل تو جان پروردن
تا کی ز سر زلف تو غارت کردن
چون من دو هزار عاشق بی سر و بن
هر دم سر زلفت فکند در گردن
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۵۸
دل در سر زلف چون توحسن افروزی
چون شمع دمی نمیزید بی سوزی
برکش سر زلفت که بلایی است سیاه
ترسم که به گرد تو درآید روزی
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۵۹
مشکین رسنت چو پردهٔ ماه شود
بس پرده نشین که زود گمراه شود
ور چاهِ زنخدانت ببیند بیژن
دانم که بدان رسن فراچاه شود
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۶۰
چون چشمِ تو تیرِ غمزه محکم انداخت
هر لحظه هزار صید بر هم انداخت
چون زلف تو سر بستگی آغاز نهاد
سرگشتگیی در همه عالم انداخت