گنجور

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل چهارم

 

بازی بودم پریده از عالم ناز

تابوک برم ز شیب صیدی بفر از

اینجا نیافتم کسی محرم راز

زان در که در آمدم بدر رفتم باز

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل چهارم

 

آن روز که کار وصل را ساز آید

وین مرغ ازین قفص بپرواز آید

از شه‌چو صفیر «ارجعی» روح شیند

پرواز کنان بدست شه باز آید

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل چهارم

 

چون سایه دویدم ز پسش روزی چند

وز صحبت او بسایه او خرسند

امروز چو آفتاب معلومم شد

کو سایه برین کار نخواهد افکند

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل چهارم

 

گفتا هر دل بعشق ما بینا نیست

هر جان صدف گوهر عشق ما نیست

سودای وصال ما تراتنها نیست

لیکن قد این قبا بهر بالا نیست

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل چهارم

 

ما را نه خراسان نه عراق است مراد

وز یار نه وصل و نه فراق است مراد

با هیچ مراد جفت نتوانم شد

طاقم ز مرادها که طاق است مراد

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل چهارم

 

این آن راه است که جز بکم نتوان زد

تا کم نشوی درو قدم نتوان زد

روزی صد ره ترا درین ره بکشند

کاندر طلب قصاص دم نتوان زد

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل چهارم

 

این مرتبه یارب چه حد مشتاقی است

کامروز او حریف و هم او ساقی است

هان ای ساقی باده فرا افزون کن

کز هستی ما هنوز چیزی باقی است

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل چهارم

 

ماییم ز خود وجود پرداختگان

واتش بوجود خود در انداختگان

پیش رخ چون شمع تو شبهای وصال

پروانه صفت وجود خود باختگان

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل پنجم

 

آن ره که من آمدم کدام است ای جان

تا باز روم که کار خام است ای جان

در هر گامی هزار دام است ای جان

نامردان را عشق حرام است ای جان

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل پنجم

 

ای ساقی خوش باده ناب اندر ده

مستان شده‌ایم هین شراب اندر ده

کس نیست زما که نه خراب است و یباب

آواز بدین ده خراب اندر ده

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل پنجم

 

ای دل بی‌دل بنزد آن دلبر رو

در بارگه وصال او بی‌سر رو

تنها ز همه خلق چو رفتی بدرش

خود را بر در بمان و آنگه در رو

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل ششم

 

خوی سبعی ز نفست ار باز شود

مرغ روحت بآشیان باز شود

پس کر کس روح روسوی علو نهد

بر دست ملک نشیند و باز شود

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل ششم

 

ای آنک نشسته‌اید پیرامن شمع

قانع گشته بخوشه از خرمن شمع

پروانه صفت نهید جان بر کف دست

تا بوک کنید دست در گردن شمع

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم

 

ای دل بهوای دوست جان را درباز

جان را چه محل هر دو جهان را درباز

بسیار نگویم که فلان را در باز

با هر چه ترا خوش است آن را درباز

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم

 

ما را جز ازین زبان زبانی دگرست

جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست

قلاشی و رندی است سرمایه عشق

قرایی و زاهدی جهانی دگرست

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم

 

تا دل ز بدو نیک جهان آگاه است

دستش ز بد و نیک جهان کوتاه است

زین پیش دلی بود و هزار اندیشه

اکنون همه «لااله‌الاالله» است

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

گر زنده همی بینیم ای عشوه‌پرست

تا ظن نبری که در تنم جانی هست

من زنده بعشقم نه بجان زیراجان

اندر طلبت نهاده‌ام بر کف دست

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

شمع است رخ خوب تو پروانه منم

دل خویش غمان تست بیگانه منم

زنجیر سر زلف که بر گردن تست

بر گردن بنده نه که دیوانه منم

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی

هر دم باید که ننگ بر نام زنی

سر رشته روشنی بدست تو دهند

گر تو آتش چو شمع در کام زنی

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

ای قبله هر که مقبل آمد کویت

روی دل جمله بختیاران سویت

امروز کسی کز تو بگرداند روی

فردا بکدام دیده بیند رویت

نجم‌الدین رازی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۲
sunny dark_mode