×
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳
زهی نگاه تو سرگرم مردمآزاری
منم ز چشم تو در عین گرم بازاری
اگر درست بود این که مردمان گویند
به خواب فتنه نکوتر بود ز بیداری
چرا چو چشم سیاه تو مست خواب بود
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴
دامنم دریای خون زین چشم خون پالاستی
هرکه چشمش ابر باشد دامنش دریاستی
ابر می گویند برمی خیزد از دریا و بس
در غمت ما را ز ابر دیده دریاخاستی
در سفال چرخ بینند اشک گلگون مرا
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵
من آن چه می کشم از جور چرخ مینایی
گمان مبر که بود چرخ را توانایی
به صنف صنف خلایق معاشرت کردم
چه روستایی و چه شهری و چه صحرایی
دو یار یک دل اگر در زمانه می بینم
[...]
۱
۲