×
قطران تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۸
ما شاخ هوای تو ز دل برکندیم
مهر تو ز جان و دل برون افکندیم
چیزی که بجان دوستان نپسندیم
با جان و روان خویشتن چون بندیم
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶
آن به که شب و روز به می پیوندیم
بر گردش روزهای چون شب خندیم
تا چند دل اندر غم عالم بندیم
پیداست که ما ز اهل عالم چندیم
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۶۵۱
هر گاه که کار وصل در هم بندیم
گردون همه آن کند که ما نپسندیم
داند که چو ما بیکدگر پیوندیم
شادان بنشینیم و برو می خندیم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۰۸
چون تاج منی ز فرق خود افکندیم
اینک کمر خدمت تو بربندیم
بسیار گریستیم و هجران خندید
وقت است که او بگرید و ما خندیم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱۲
ما رخت وجود بر عدم بربندیم
بر هستی نیست مزور خندیم
بازی بازی طنابها بگسستیم
تا خیمهٔ صبر از فلک برکندیم
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵۵
دایم به خم زلف بتان در بندیم
تا چند دل و دیده به ایشان بندیم
از دست شب فراقت ای دیده من
ما باز سپر به روی آب افکندیم