گنجور

 
 
 
قطران تبریزی

ما شاخ هوای تو ز دل برکندیم

مهر تو ز جان و دل برون افکندیم

چیزی که بجان دوستان نپسندیم

با جان و روان خویشتن چون بندیم

ادیب صابر

آن به که شب و روز به می پیوندیم

بر گردش روزهای چون شب خندیم

تا چند دل اندر غم عالم بندیم

پیداست که ما ز اهل عالم چندیم

کمال‌الدین اسماعیل

هر گاه که کار وصل در هم بندیم

گردون همه آن کند که ما نپسندیم

داند که چو ما بیکدگر پیوندیم

شادان بنشینیم و برو می خندیم

مولانا

ما رخت وجود بر عدم بربندیم

بر هستی نیست مزور خندیم

بازی بازی طنابها بگسستیم

تا خیمهٔ صبر از فلک برکندیم

جهان ملک خاتون

دایم به خم زلف بتان در بندیم

تا چند دل و دیده به ایشان بندیم

از دست شب فراقت ای دیده من

ما باز سپر به روی آب افکندیم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه