حافظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵
من باکمر تو در میان کردم دستپنداشتمش که در میان چیزی هست
پیداست از آن میان چو بربست کمرتا من ز کمر چه طرف خواهم بربست

خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲
ترکیب پیالهای که درهم پیوستبشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دستاز مهر که پیوست و به کین که شکست

خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷
چون لاله به نوروز قدح گیر بدستبا لالهرخی اگر تو را فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهنناگاه تو را چو خاک گرداند پست

خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸
چون نیست حقیقت و یقین اندر دستنتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دستدر بی خبری مرد چه هشیار و چه مست

خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۹
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدستچون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیستپندار که هرچه نیست در عالم هست

خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲
گویند مرا که دوزخی باشد مستقولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشندفردا بینی بهشت همچون کف دست

خیام » ترانههای خیام (صادق هدایت) » گردش دوران [۵۶-۳۵] » رباعی ۴۴
اجزای پیالهای که درهم پیوست،
بشکستنِ آن روا نمیدارد مست،
چندین سر و ساقِ نازنین و کفِ دست،
از مِهرِ که پیوست و به کینِ که شکست؟

خیام » ترانههای خیام (صادق هدایت) » هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴] » رباعی ۸۷
* گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست،
قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،
فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!

خیام » ترانههای خیام (صادق هدایت) » هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴] » رباعی ۹۴
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست،
وین رفتنِ بیمراد عَزمی است درست،
برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت،
کاندوهِ جهان به می فروخواهمشست.

خیام » ترانههای خیام (صادق هدایت) » هیچ است [۱۰۷-۱۰۱] » رباعی ۱۰۶
چون نیست زِ هرچه هست جُز باد به دست،
چون هست زِ هرچه هست نُقصان و شکست،
انگار که هست، هرچه در عالَم نیست،
پندار که نیست، هرچه در عالَم هست.

خیام » ترانههای خیام (صادق هدایت) » دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸] » رباعی ۱۲۲
چون لاله به نوروز قدح گیر به دست،
با لالهرخی اگر تو را فرصت هست؛
می نوش به خرمی، که این چرخِ کبود
ناگاه تو را چو خاک گرداند پَست.

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۰
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن استانصاف بده چه لایق آن دهن است
شیرین لب او تلخ نگفتی هرگزاین بینمکی ز شور بختی منست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۲
آن جان که از او دلبر ما شادانستپیوسته سرش سبز و لبش خندان است
اندازهٔ جان نیست چنان لطف و جمالآهسته بگوئیم مگر جانانست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۸
آن نور مبین که در جبین ما هستوان ض یقین که در دل آگاهست
این جملهٔ نور بلکه نور همه نوراز نور محمد رسولالله است

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۲
از جمله طمع بریدنم آسانستالا ز کسی که جان ما را جانست
از هرکه کسی برد برای تو برداز تو که برد دمی کرا امکان است

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۴
امروز من و جام صبوحی در دستمیافتم و میخیزم و میگردم مست
با سرو بلند خویش من مستم و پستمن نیست شوم تا نبود جزوی هست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۶
امشب آمد خیال آن دلبر چستدر خانهٔ تن مقام دل را میجست
دل را چو بیافت زود خنجر بکشیدزد بر دل من که دست و بازوش درست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۷
ای آمده بامداد شوریده و مستپیداست که باده دوش گیرا بوده است
امروز خرابی و نه روز گشتستمستک مستک بخانه اولیست نشست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۷
ای خواجه ترا غم جمال و جاهستو اندیشهٔ باغ و راغ و خرمنگاهست
ما سوختگان عالم توحیدیمما را سر لا اله الا الله است

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۸
ای در دل من نشسته شد وقت نشستای توبه شکن رسید هنگام شکست
آن بادهٔ گلرنگ چنین رنگی بستوقت است که چون گل برود دست بدست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۷
ای طالب اگر ترا سر این راهستواندر سر تو هوای این درگاهست
مفتاح فتوح اهل حق دانی چیستخوش گفتن لا اله الا الله است

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰۰
ای کز تو دلم پر سمن و یاسمنستوز دولت تو کیست که او همچو منست
برخاستن از جان و جهان مشکل نیستمشکل ز سر کوی تو برخاستن است

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۸
پای تو گرفتهام ندارم ز تو دستدرمان ز که جویم که دلم مهر تو خست
هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیستگر بر جگر نیست چه شد بر مژه هست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۹
پائی که همی رفت به شبستان سر مستدستی که همی چید ز گل دسته بدست
از بند و گشاد دهن دام اجلآن دست بریده گشت و آن پای شکست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶۹
توبه چکنم که توبهام سایهٔ تستبار سر توبه جمله سرمایهٔ توست
بدتر گنهی بپیش تو توبه بودکو آن توبه که لایق پایهٔ تست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸۸
چون دید مرا مست بهم برزد دستگفتا که شکست توبه بازآمد مست
چون شیشه گریست توبهٔ ما پیوستدشوار توان کردن و آسان بشکست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۰
دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشستجام از ساقی ربود و انداخت شکست
شوریده برون جست نه هشیار و نه مستآوازه درافتاد که دیوانه شده است

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵۷
صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مستشوخی مکن و مزن بهر شاخی دست
از بسکه دلت باین و آن درپیوستآب تو برفت و آتش ما بنشست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵۹
عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکستچون شیشه شکست کیست کو داند بست
گر هست شکستهبند آن هم عشق استاز بند و شکست او کجا شاید جست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۴
گفتا که شکست توبه بازآمد مستچون دید مرا مست بهم برزد دست
چون شیشه گریست توبهٔ ما پیوستدشوار توان کردن و آسان بشکست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۳
گفتی چونی بنده چنانست که هستسودای تو بر سر است و سر بر سر دست
میگردد آن چیز بگرد سر مننامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۷
ماهی تو که فتنهای نداری ز تو دستدرمان ز که جویم که دلم از تو بخست
می طعنه زنی که بر جگر آبت نیستگر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۴
مستی ز ره آمد و بما در پیوستساغر میگشت در میان دست بدست
از دست فتاد ناگهان و بشکستجامی چه زند میانهٔ چندین مست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۶
من آن توام کام منت باید جستزیرا که در این شهر حدیث من و تست
گر سخت کنی دل خود ار نرم کنیمن از دل سخت تو نمیگردم سست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۷
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مستجام می لعل نوش کرده بنشست
از دیدن و از گرفتن زلف چو شسترویم همه چشم گشت و چشمم همه دست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۴
هر روز به نو برآید آن دلبر مستبا ساغر پرفتنهٔ پرشور بدست
گر بستانم قرابهٔ عقل شکستور نستانم ندانم از دستش رست

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۸
هر صورت کاید به از او امکان هستچون بهتر از آن هست نه معشوق منست
صورتها را همه بران از دل خویشتا صورت بیصورت آید در دست

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸
آن یار که عهد دوستاری بشکستمیرفت و منش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینیپنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹
شبها گذرد که دیده نتوانم بستمردم همه از خواب و من از فکر تو مست
باشد که به دست خویش خونم ریزیتا جان بدهم دامن مقصود به دست

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰
هشیار سری بود ز سودای تو مستخوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست
بیتو همه هیچ نیست در ملک وجودور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست

سعدی » مواعظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست
پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
گو میخ مزن که خیمه میباید کند
گو رخت منه که بار میباید بست

سعدی » مواعظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲
تدبیر صواب از دل خوش باید جست
سرمایهٔ عافیت کفافست نخست
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست
یعنی ز دل شکسته تدبیر درست

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۲۵
در معرفت تو دم زدن نقصان است
زیراکه ترا هم به تو بتوان دانست
خورشید که روشن است بینائی او
در ذات تو چون صبحدمش تاوان است

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷۴
ای عقل شده در صفت ذات تو پست
از حد بگذشت این همه تقصیر که هست
چبود چو به دست تست کز روی کرم
مشتی سرو پا برهنه را گیری دست

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۴۰
هر چیز که آن ز نیستی در پیوست
هستند همه از می این واقعه مست
یک ذرّه اگر ز پرده بیرون آید
شهرآرایی کنند هر ذرّه که هست

عطار » مختارنامه » باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است » شمارهٔ ۱۶
این قالب اگر بلند دیدی ور پست
مغرور مشو به پیش این خفته و مست
برخیز بمردی، که درین جای نشست
خوابیست که مینمایدت هرچه که هست

عطار » مختارنامه » باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است » شمارهٔ ۴۳
عمری به فنا بر دلم آوردم دست
تا دل ز فنا به زاری زار نشست
از هیچ نترسم جز از آن کاین دل پست
با خاک شود چنانکه پندارد هست

عطار » مختارنامه » باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا » شمارهٔ ۳
تا هستی تو نصیب میخواهد جست
دل روی به خونِ دیده میخواهد شست
تا یک سرِ موی از تو میخواهد ماند
زان یک سرِ موی، کوه میخواهد رست

عطار » مختارنامه » باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا » شمارهٔ ۴۳
در قرب تو گر هست دل دیوانهست
جان را طمع وصال تو افسانهست
چون هرچه که هست در تو میباید باخت
سبحان الله! این چه مقامر خانهاست

عطار » مختارنامه » باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا » شمارهٔ ۵۰
تا شد دلم از بوی می عشق تو مست
هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست
امروز منم هر نفسی دست به دست
از هست به نیست رفته از نیست به هست

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳
آن نقطه که کیمیای دولت آن است
بگذر ز جهان که بیخ آن در جان است
خواهی که تو آن پرده بدانی به یقین
اول بیقین بدان که نتوان دانست

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۹
تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست
هر اصل که در علم نهی نیست درست
ای بس که دلم دست به خونابه بشست
در حسرت نایافت و نیافت آنچه بجست

عطار » مختارنامه » باب بیست و یكم: در كار با حق گذاشتن و همه از او دیدن » شمارهٔ ۳
پیوسته دلم به جانت میخواهد جُست
دست از توبه خون دیده میخواهد شست
چندان که به خود، قدم زنم در ره تو
در هر قدمم حجاب میخواهد رست

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۲۸
آن مرغ که بود از می معنی مست
پرّید و دل اندر کرم مولی بست
گیرم که نداد دولت عقبی دست
آخر ز خیال رهزن دنیی رست

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۶۳
امروز منم نشسته نه نیست نه هست
در پردهٔ نیستْ هست شوریده و مست
چه چاره کنم چو شیشه افتاد و شکست
هم دست ز کار رفت و هم کار از دست

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۱۲
ای پشت بداده رفته هم روز نخست
برخیز که این گریهٔ ابر از غم تست
تا ابر بهار خاک پای تو بشست
بر خاک تو سبزه همچو خطّ تو برُست

عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱
جانی دارم عاشق و شوریده و مست
آشفته و بی قرار، نه نیست، نه هست
طفلی عجب است جان بی دایهٔ من
خو باز نمیکند ز پستان الست

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۶۲
تا پاک نگردد دل این نفس پرست
دستم ندهد بر سر کوی تو نشست
تا عشق تو برهم نزند هرچه که هست
ندهد سر مویی ز سر موی تو دست

عطار » مختارنامه » باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق » شمارهٔ ۵۶
گاهی به خودم بار دهد مستی مست
گاهی ز خودم دور کند پستی پست
گاهیم چنان کند که حیران گردم
تا هست جهان و در جهان هستی هست

عطار » مختارنامه » باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق » شمارهٔ ۳
از بس که شکر فشاند عشق تونخست
جاوید همه جهان شکر خواهد جست
هرچیز که مییابم و میخواهم جست
گویی شکر لعل تو دارد بدرست

عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۵۳
چون گشت دل من از سر زلف تو مست
هرگز بندادم ز سر زلف تو دست
گفتی سر زلف من کرا خواهد بود
دانی که سر زلف تو دارم پیوست

عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۴
گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست
تا نیز به زلفِ دلکشم ناری دست»
خاکم مکن ای نگار بادم گردان
تا گِردِ سرِ زلفِ تو گردم پیوست

عطار » مختارنامه » باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات » شمارهٔ ۳۳
برخاست دلم، چوباده در خم بنشستوز طلعت گل هزاردستان شد مست
دستی بزنیم با تو امروز به نقدزان پیش که از کار فرو ماند دست

عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۴
از دست گلابگر گل عشوه پرست
در پای آمد چنانکه بر خاک نشست
گل خون شد و از درد به بلبل میگفت:
«آخر به چنین خون که بیالاید دست»

عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۳۰
گل گفت: چو نیست هفتهای روی نشست
از کم عمری پشت امیدم بشکست
هر چند چو آتشم بدین سیرآبی
بر خاک فتاده میروم باد به دست

عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۳۲
گل بر سر پای غرقهٔ خون زانست
کاو روز دویی درین جهان مهمانست
پیکان در خون عجب نباشد دیدن
در غنچه نگر که خونِ در پیکان است

عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۴۱
بشکفت به صد هزار خوبی گل مست
وز رعنایی جلوه گری در پیوست
وآخر چو ندید در جهان جای نشست
ننشست ز پای و میبشد دست به دست

عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۵۴
با گل گفتم که با چنین عمر که هست
انگار که نیست رخت بر باید بست
گل گفت: چو نیست در جهان جای نشست
هم بر سر پای میروم دست به دست

عطار » مختارنامه » باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه » شمارهٔ ۳
پروانه به شمع گفت: «از روزِ نخست
چون کشته شوم بر سرت از عهد درست
زنهار به اشکِ خود بشویی تو مرا»
شمعش گفتا: «شهید رانتوان شست»

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹
هجرت به دلم چو آتشی در پیوست
آب چشمم قوت او را بشکست
چون خواستم از یاد غمت گشتن مست
بگرفت مرا خاک سر کوی تو دست

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰
دستی که حمایل تو بودی پیوست
پایی که مرا نزد تو آوردی مست
زان دست به جز بند ندارم بر پای
زان پای به جز باد ندارم در دست

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱
تا زلف بتم به بند زنجیر منست
سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست
گویم بگرم زلف ترا هر چون هست
نه طاقت دل یابم و نه قوت دست

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲
خواهم که به اندیشه و یارای درست
خود را به در اندازم ازین واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت
هر یک زده دست عجز در شاخی سست

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳
گفتم پس از آنهمه طلبهای درست
پاداش همان یکشبه وصل آمد چست
برگشت به خنده گفت ای عاشق سست
زان یکشبه را هنوز باقی بر تست

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴
مستست بتا چشم تو و تیر به دست
بس کس که به تیر چشم مست تو بخست
گر پوشد عارضت زره عذرش هست
از تیر بترسد همه کس خاصه ز مست

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵
ای مه تویی از چهار گوهر شده هست
زینست که در چهار جایی پیوست
در چشم آبی و آتشی اندر دل
بر سر خاکی و بادی اندر کف دست

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۶
چون من به خودی نیامدم روز نخست
گر غم خورم از بهر شدن ناید چست
هر چند رهی اسیر در قبضهٔ توست
زین آمد و شد رضای تو باید جست

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۷
ای چون گل و مل در به در و دست به دست
هر جا ز تو خرمی و هر کس ز تو مست
آنرا که شبی با تو بود خاست و نشست
جز خار و خمار از تو چه برداند بست

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸
ای نیست شده ذات تو در پردهٔ هست
ای صومعه ویران کن و زنار پرست
مردانه کنون چو عاشقان می در دست
گرد در کفر گرد و گرد سر مست

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸
دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست
پائی که ره وصل نوشتی پیوست
زان دست کنون در گل غم دارم پای
زان پای کنون بر سر دل دارم دست

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹
خاقانی را شکسته دیدی به درست
گفتی که ز چاره دست میباید شست
زان نقش که آبروی برباید جست
ما دست به آبروی شستیم نخست

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸
چون سوی تو نامهای نویسم ز نخست
یا از پی قاصدی کمر بندم چست
باد سحری نامه رسان من و توست
ای باد چه مرغی که پرت باد درست

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۹
نور رخ تو طلسم خورشید شکست
خورشید ز شرم سایه از خلق گسست
رخ زرد و خجل گشت و به مغرب پیوست
پیرایه سیه کرد و به ماتم بنشست

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۰
شب چون حلی ستاره درهم پیوست
ما هم چو ستارگان حلیها بربست
با بانگ حلی چو دربرم آمد مست
از طالع من حلیش حالی بگسست

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۵
خاقانی از آن شاه بتان طمع گسست
در کار شکستهای چو خود دل دربست
پروانه چه مرد عشق خورشید بود
کورا به چراغ مختصر باشد دست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰
در وصل تو عزم دل من روز نخستآن بود که عمر با تو بگذارم چست
کی دانستم که بعد از آن عزم درستآن روز به خواب شب همی باید جست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱
آتش به سفال برنهادی ز نخستپس با خاکم به در برون رفتی چست
با این همه باد کبر کاندر سر تستاز آب سبو کی آیدم با تو درست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲
دستم که به گوهر قناعت پیوست
پر بود و نبود آز را بر وی دست
با دست طمع مگر شبی عهدی بست
روز دگرش غیرت همت بشکست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳
جدت ورق زمانه از جور بشستعدل پدرت سلسلها کرد درست
ای بر تو قبای جاهشان آمد چستهان تا چه کنی که نوبت دولت تست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴
هجری که به روز غم مبادا دل و دستبر دامن دل که گرد ننشست نشست
وصلی که چو دل به دست بودی پیوستدردا که ازو درد دلی ماند به دست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۵
جانا به تن شکسته و عزم درستعمریست که دل در طلب صحبت تست
وامروز که نومید شد از وصل تو چستدر صبر زد آن دست کز امید بشست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶
ای شاه ز قدرتی که در بازوی تستتیر تو به ناوک قضا ماند چست
ورنه که نشاند این چنین چابک و چستپیکان دوم بر سر سوفار نخست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷
با موزه به آب در دویدی به نخستتا خرمن من به باد بردادی چست
چون تیز شد آتش دلم گشتی سستخاکش بر سر که او نه خاک در تست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸
کار تنم از دست دلم رفت ز دستبیچاره دلم به ماتم جان بنشست
جان دل ز جهان بربد و رخت اندر بستسازم همه این بود که در کار شکست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۹
دل در خم آن زلف معنبر بنشستجان گفت که دل رفت وزین غمکده رست
من هم پی دل روم به هر حال که هستمسکین چو به لب رسید پایش بشکست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۰
بوطالب نعمه ای گشادهدل و دستبا دست و دلت بحر و فلک ناقص و پست
هر زیور کان خدای بر جد تو بستجز نام پیمبری دگر جملهت هست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۱
ای صبر ز دست دل معشوقهپرستاین بار به دامن تو خواهم زد دست
کو باز مرا بر آتش دل بنشاندواندر سر زلف یار ساکن بنشست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲
دی میشد و از شکوفه شاخی در دستگفتم به شکوفه وعده بود این آن هست
برگشت و به طعنه گفت ای عشوهپرستنشنیدی که هرچه بشکفت نه بست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳
از حادثهای که هرچه زو گویم هستهرچند که بشکست مرا هیچ نبست
گفتند شکستهای به دست آور دستآوردهام آن شکسته لیکن هم دست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴
دی با تو چنان شدم به یک خاست و نشستکز من اثری نماند جز باد به دست
از شرم بمیرم ار بپرسی فرداکان دلشده زنده هست گویند که هست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵
گفتند که شعر تو ملک داشت به دستگفتم عجبا و جای این معنی هست
او فرع و چنان دلیر در بحر نشستمن اصل و به بیم در ز جیحون پیوست

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶
ای عهد تو عید کامرانی پیوست
افتاد بهار پیش بزم تو ز دست
زیبندهتر از مجلس تو دست بهار
بر گردن عید هیچ پیرایه نبست

اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷
در کارگه غیب چو نقاش نخستجویندهٔ نقش خویشتن را میجست
بر لوح وجود نقشها بست و در آنچون روشن گشت نقش آن جزو بشست

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳
ای جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست
آورده ز لطف خویش از نیست به هست
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟
در سایهٔ عفو تو چه هشیار و چه مست؟

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴
پیری ز خرابات برون آمد مست
دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست
جز مست کسی ز خویشتن باز نرست

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴
بیمار توام، روی توام درمان است
جان داروی عاشقان رخ جانان است
بشتاب، که جانم به لب آمد بیتو
دریاب مرا، که بیش نتوان دانست

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
کردم توبه شکستیش روز نخست
چون بشکستم به توبه ام خواندی چست
القصه زمام توبه ام در کف توست
یکدم نه شکسته اش گذاری نه درست

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
رسوا شده لولیی ربالی دردست
از کوی خرابات همی آمد مست
با خویشتن این ترانه می زد پیوست
کای وای کسی که از خود و خلق نرست

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » رباعیات » شمارهٔ ۳۳
گاهی کشیم به رفتن ای عشوه پرست
گه ز آمدن از نیست مرا سازی هست
تا چند گهی کشی و گه زنده کنی
یکباره برفتی و بکشتی و برست

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » رباعیات » شمارهٔ ۴۲
آن مه که به دل حرف وفا کرده درست
دی بود به حمام پس از صبح نخست
آبی به سرم ریخت ز سرچشمه لطف
وز لوح دلم نقش بتان پاک بشست

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » رباعیات » شمارهٔ ۵۲
جامی عمری به خلق عالم پیوست
زان شیوه نیامدش بجز باد به دست
فارغ ز همه کنون به کنجی بنشست
از دوستی و دشمنی خلق برست

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹
آن یار که عهد دوستداری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰
از بار گنه شد تن مسکینم پست
یا رب چه شود اگر مرا گیری دست
گر در عملم آنچه ترا شاید نیست
اندر کرمت آنچه مرا باید هست

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱
از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست
وز جانب میخانه رهی دیگر هست
اما ره میخانه ز آبادانی
راهیست که کاسه میرود دست بدست

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲
تیری ز کمانخانه ابروی تو جست
دل پرتو وصل را خیالی بر بست
خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز
ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست ز هر چه نیست نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم نیست
پندار که هر چه نیست در عالم هست

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۴
دی طفلک خاک بیز غربال بدست
میزد بدو دست و روی خود را میخست
میگفت به هایهای کافسوس و دریغ
دانگی بنیافتیم و غربال شکست

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۵
کردم توبه، شکستیش روز نخست
چون بشکستم بتوبهام خواندی چست
القصه زمام توبهام در کف تست
یکدم نه شکستهاش گذاری نه درست

ملکالشعرای بهار » رباعیات » شمارهٔ ۴
مخلوق جهان به گرگ مانند درست
با قادر عاجزند و بر عاجز چست
سستند به گیرودار چون باشی سخت
سختند به کارزار چون باشی سست

ملکالشعرای بهار » رباعیات » شمارهٔ ۵
از دامن کوه لاله ناگه برجست
گلگونرخی و تیشهٔ سبزی در دست
با فرق سر دریده گویی فرهاد
از خاک برون آمد و بر سنگ نشست

ملکالشعرای بهار » رباعیات » شمارهٔ ۶
بر دامن دشت بنگر آن نرگس مست
چشمی به ره و سبزهعصایی در دست
گویی مجنون به انتظار لیلی
ازگور برون آمد و بر سبزه نشست

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷
روزی که دلم خیال ابروی تو بست
وز ناز به من نمودی آن نرگس مست
تیری ز کمان خانه ابروی تو جست
در سینهٔ من تا پروسوفار نشست

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸
ای قصر بلند آسمان پیش تو پست
خلقت همهٔ زیردست از روز الست
بر تافته روزگار دستم به جفا
دریاب و گرنه میرود کار ز دست

شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳
فرخنده شبی بود که آن دلبر مست
آمد ز پی غارت دل، تیغ به دست
غارت زدهام دید و خجل گشت، دمی
با من ز پی رفع خجالت بنشست

شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷
در میکده دوش، زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:
از میکده هم به سوی حق راهی هست

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱
هرکس که سر زلف تو آورد بدست
از غالیه فارغ شد و از مشگ برست
عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ
داند که میان این و آن فرقی هست

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲
تا مهر توام در دل شوریده نشست
وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست
این غم ز دلم نمینهد پای برون
وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶
دنیا نه مقام ماست نه جای نشست
فرزانه در او خراب اولیتر و مست
بر آتش غم ز باده آبی میزن
زان پیش که در خاک روی باد بدست

فیض کاشانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳
این جان تو عاقبت ز تن خواهد جست
این جان تو عاقبت ز تن خواهد خست
این تن بتو عاقبت نخواهد ماندن
این جان تو عاقبت ز تن خواهد رست

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰
من با کمر تو در میان کردم دست
پنداشتمش که در میان چیزی هست
پیداست کز آن میان چه بر بست کمر
تا من ز کمر چه طرف بر خواهم بست

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸
آتش ز دهان شمع دیشب میجست
ناگاه سپیده دم زبانش بشکست
سر رشته به پایان شد و تابش بنماند
روزش به شب آمد و بروزم بنشست

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵
آورد بهم تیر و کمان را در دست
تیر آمد و در خانه خویشش بنشست
آمد به سر تیر کمان خانه فرو
انصاف که نیک از آن میان بیرون جست

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۶
دیشب سر زلف یار بگرفتم مست
کز دست من دلشده چون خواهی رست
گفتا که شب است دست از دستم بدار
تا با تو نگیردم کسی دست به دست

عرفی شیرازی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۱
عرفی چه زنی طعن خرد بر من مست
مردان ننهند راز دل بر کف دست
آن نوحه که راه لب نداند، داریم
آن گریه که دل به دیده بگذارد هست

عرفی شیرازی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۵
تا در زده ام به دامن عفو تو دست
تا یافته ام غبار تکلیف الست
تقصیر عبادتم ندارد ایام
وز طاعت کرده ام پشیمانی هست

عرفی شیرازی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۲۳
عرفی چه نهی متاع دل در کف دست
راه نظر کج نظران باید بست
بر سینهٔ ما نگر که از بیرون هست
صافی و درست و از درون عین شکست

عرفی شیرازی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۲۸
زین سردی دی که آب و آتش یخ بست
در بستن یخ جوهر الماس شکست
زان گونه مسامات هوا بسته که تیر
یابد ز کمان گشاد و نتواند جست

عرفی شیرازی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۳۹
دی محتسب آمد به غم، تند نشست
ماتم زده بود، دادمش شیشه به دست
بشکست و نیافت قصدم آن جاهل مست
بایست که توبه شکند، شیشه شکست

عرفی شیرازی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۴۱
صد تلخ شنیدم ز یکی رزق پرست
جرمم چه، که همین دادمش جام به دست
دانی که همان محتسب گرسنه مست
کامروز به لقمه اش دهن خواهم بست

شاه نعمتالله ولی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳
دیدم رندی که سید رندانست
از هر دو جهان گذشته و رند آن است
در گنج بقاست گر چه در کنج فناست
پیداست به ما و از جهان پنهانست

شاه نعمتالله ولی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲
مخموری و میکده نجوئی حیف است
با ما سخن از ذوق نگوئی حیف است
میخانهٔ عاشقان سبیل است به ما
تو در طلب جام و سبوئی حیفست

شاه نعمتالله ولی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۶
رب الارباب رب این مربوب است
وز حضرت احباب همه محبوب است
در صورت و معنیش نظر کن به تمام
تا دریابی که طالب و مطلوبست

شاه نعمتالله ولی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۷
آئینهٔ حضرت الهی دل تو است
گنجینه و گنج پادشاهی دل تو است
دل بحر محیط است و در او دُر یتیم
در صدفی چنین که خواهی دل توست

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷
چو دلبر من به نزد فصّاد نشست
فصّاد سبک دست سبک دستش بست
چون تیزی نیش در رگانش پیوست
از کان بلور شاخ مرجان برجست

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳
گفتی که بدین رخان زیبا که مراست
چون خلد، وثاق تو بخواهم آراست
امروز در این زمانه آن زهره که راست؟
تا گوید کان خلاف گفتی با راست

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۴
آن کودک نعلبند داس اندر دست
چون نعل بر اسب بست از پای نشست
زین نادرهتر که دید در عالم بست
بدری بسم اسب هلالی بربست

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۷
آتشروئی پریر در ما پیوست
دی اب خم ببرد و عهدم بشکست
امروز اگر نه خاک پایش باشم
فردا برون باد بماند در دست

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹
باشد که ز اندیشه و تدبیر درست
خود را به در اندازم از این واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت
هر یک زده دست عجز بر صحبت سست

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰
تا گوهر جان در صدف تن پیوست
وز آب حیات گوهری صورت بست
گوهر چو تمام شد، صدف را بشکست
بر طرف کله گوشهٔ سلطان بنشست

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱
ترس اجل و بیم فنا، هستی توست
ور نه ز فنا شاخ بقا خواهد رُست
تا از دم عیسی شده ام زنده به جان
مرگ آمد و از وجود ما دست بشست

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲
وی جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست
آورده به فضل خویش از نیست به هست
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه
در خانهٔ عفو تو چه هشیار و چه مست

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳
معلوم نمی شود چنین از سر دست
کاین صورت و معنی ز چه رو در پیوست
اسرار به جمله گی به نزد هر کس
آن گاه شود عیان که صورت بشکست

رشیدالدین وطواط » رباعیات » شمارهٔ ۲ - در شکوه
آن دست زنان و پای کوبان پیوست
زین پیش گذشتن من از کوی تو هست
آن دست مرا کنون بر آورد از پای
و آن پای مرا کنون در افگند ز دست

رشیدالدین وطواط » رباعیات » شمارهٔ ۳ - در تغزل
چون فندق مهر تو دهانم بربست
بار غم تو چو گوز پشتم بشکست
هر تیر ، که از چشم چو تو جست
در خسته دلم چو مغز در پسته نشست

رشیدالدین وطواط » رباعیات » شمارهٔ ۴ - در تغزل
معشوقه دلم بتیر اندوه بخست
حیران شدم و کسم نمی گیرد دست
مسکین تن من بپای محنت شد پست
دست غم دوست پشت من خرد شکست

رشیدالدین وطواط » رباعیات » شمارهٔ ۵ - در تغزل
با عیب خریدی تو مرا روز نخست
امروز اگر رد کنیم ، عیب از تست
گر دوست همی در خور خود خواهی جست
پس دست بباید از همه گیتی شست

رشیدالدین وطواط » رباعیات » شمارهٔ ۶ - سلطان تکش بن اتسز در دوشنبه ۲۲ربع الاخر سنۀ ۵۶۸ در خوارزم بر تخت نشست رشید این رباعی بر وی بخواند
جدت ورق زمانه از ظلم بشست
عدل پدرت شکستی کرد درست
ای بر تو قبای سلطنت آمده چست
هان ! تا چه کنی ؟ که نوبت دولت تست

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
بر خاک سر کوی تو ای عشق پرست
تنها نه منم فتاده شوریده و مست
چون من به سر کوی تو صد عاشق هست
از پای بیفتاده و جان بر کف دست

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
تا شاه گشاده دست بر تخت نشست
دست همه بیدادگران سخت ببست
دستور به دستوری شاه اندر دست
از پای فتاده را همی گیرد دست

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
این ابر که دُرّ شاهوار آوردست
بر شادی جشن شهریار آورده ست
آورده نثار مهرگانی هر کس
او نیز چو دیگران نثار آورده است

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۳۰
در مذهب عاشقان قراری دگر است
این باده عشق را قراری دگر است
هر علم که در مدرسه حاصل کردم
کاری دگرست و عشق کاری دگرست

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۵۱
هر صبح که جام عشق گیرم بر دست
سرمایه نیستی کنم در سر هست
هر لحظه برانگیخت قیامت ز وجود
هر جرعه ز جان تو که در جام بنشست

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۵۲
دیرست که خواجه مجددین از سر دست
ننوشت و نکرد یاد ما چیزی هست
کو معتمدی که گوید اسباب معاش
گر می شود اطلاق براتی بفرست

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۵۳
در دامن دوستان دانا زن دست
گر دانایی توان ز نادانی رست
با آنک سخن ز نیستی باید گفت
هرگز نتوان گفت ز هستیت هست

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۵۴
گویند که ای زمام دل داده ز دست
چونست که شوریده و مستی پیوست
از زلف تو یک حلقه و صد بیدل صد
وز جام تو یک جرعه و صد عاشق ماست

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۵۵
ای دل چو بدو نیک جهان بر گذرست
شادی کن و غم مخور که دنیا سمرست
سر گشتگی من و تو از چرخ مدان
کو هم ز من و تو نیز سرگشته تر است

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۵۹
گر هیچ هدایتی کند عزمی جست
داریم توکلی و تسلیمی سست
ما گر چه گناهکار و بد کرداریم
یا رب همه امید به بخشایش توست

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۶۰
دیدار به ما نمود و در پرده نشست
نگشاده ره وصال و در، بر ما بست
با ما نه به صورت و به معنی با ما
آنجا که من نیست، ببین آنجا هست

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۶۵
در هر دوری عاشق و معشوقی هست
گویم حکم برفتست ز مبدای الست
از لیلی و مجنون و ز شیرین فرهاد
این رمز بس، ار فهم کنی نکته ی هست

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۶۷
بس خلق که بر آمده (و) رفته گریست
نا رفته در این گنبد درد آماده کیست
مستغرق این جهان فانی نشوی
گر بشناسی کامدن و رفتن چیست

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۴۹
باور نکنی که از من عشوه پرست
بر بود دل شکسته آن نرگس مست
تا راست بگوید این سخن در رویت
هم مردمک دیدۀ توکژ بنشست

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۰
ای عزم تو بر شکستن عهد درست
ز آمد شدن تو پای اومید سست
خوابی که چو آیی کنم از چشمت جای
اشکی که چو می روی همه دل با تست

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۱
دی توبت من ز آستین برزد دست
بشکست پیاله را د پنداشت که رست
امروز پیاله کمر کین در بست
و آمد بقصاص توبتم را بشکست

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۲
غمگین دل من که شادمان از غم تست
عمری گم کرد و جز رضای تو نجست
بر بوی تو زنده با تنی نیم درست
چون باد صبا همی کشم پایی سست

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۳
ترکم سوی آما جگه آمد سر مست
چون غمزۀ خود تیر و کمان اندر دست
هر تیر که چون منش ز خود دور انداخت
نالان نالان برفت و در خاک نشست

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۴
این ساغر می که بر کف دست منست
دانی که چراست نازنینم پیوست؟
چون آبله ییست دل پر از خون او نیز
ز آتش دارم چو آبله بر کف دست

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۵
عید آمد و ساز پارسایی بشکست
گل نیز چو روزه رخت برخواهد بست
دوران شرابست، مخب الّا مست
گل بر سر پایست، منه جام از دست

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۶
تا هست ترا چراغ دانش در دست
از پای طلب همی نباید بنشست
تا روشن گرددت که این جان شریف
چون بگسلداز تو با که خواهد پیوست

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۷
چون دید بگاه رفتن از عزم درست
بر رهگذر لب پی جانم شده سست
بگریست، مرا گفت نه هم روز نخست
می گفتمت این کار نه اندازۀ تست؟

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۸
فرزند ترا اگر بکوهست نشست
از کان هرگز قیمت گوهر نشکست
زین کار ترا نوید عمر ابدست
کو جان عزیز تست با که پیوست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۶۱
یک قوم، امیدوار از روز نخست
قومی شده ناامید از همت سست
ای عشق، سپردهاند خلقی به تو دل
تا کوزه که را برآید از آب، درست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۶۲
مجنون تو رسوای جهان دگرست
افشاگر این راز، زبان دگرست
ژولیدگی مو نبرد عیب خرد
دیوانه عشق را نشان دگر است

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۶۳
دارد ز فریب، چرخ بازیچهپرست
محروم ز تحصیل مرادم، پیوست
گل بسته به رشته و فکندهست به راه
تا دست برم که گیرمش، رفته ز دست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۶۴
دانم ندهد به گفتگو وصلش دست
این غصه، لبم را ز سخنگفتن بست
تا حسن طلب بسته لبم را قدسی
چون نقطه نمیتوان به حرفم پیوست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۶۵
خاموشی اهل حال از کردارست
بودن در کار و وا نگفتن کارست
واعظ که مدام سرخوش از گفتارست
دخلش کم و خرج معرفت بسیار است

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۶۶
ای آن که ز هر تعلفت انکارست
انکار تو از نهایت پندارست
چون سرو به حال خویش پرداز و ببین
آزادگیات را چه گره در کار است

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۶۷
آن را که ز عالم به تجرد کارست
ترک دو جهان برش مگو دشوارست
بر من باشد ترک تعلق مشکل
زیرا که تعلقم همین با یار است

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۶۸
هرچند کمال آدمی بسیارست
فیض از دگری خواستنش در کار است
بی شمع و چراغ، خانه روشنگر
تاریک بود، چه شد که روشنکارست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۶۹
طبع شررانگیز به شر مجبورست
بدطینت اگر بدی کند معذورست
کی نفس بد از شکستگی نیک شود؟
شمشیر شکسته چون شود، ساطور است

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۷۰
آن کز ازلش به زهد و تقوی کارست
ترک دو جهان، برش مگو دشوار است
بر اهل صلاح، تهمت دامن تر
چسباندن خاک خشک بر دیوارست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۷۱
هرچند که نفس درخور شمشیرست
از تنگی عقل، طبع او را زیرست
افتاد چو خلق را به قحطی سر و کار
قدر سگ آسیا فزون از شیر است

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۷۲
ایام ز آرزو اگر دست تو بست
زین نکته در لباس، مقصودی هست
بندد سر آستین کودک، مادر
تا در سرما نیاورد بیرون دست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۷۳
هرچند کمر به جستجو باید بست
آسان نتوان قرب حق آورد به دست
مقراض ز ترک دو جهان میباید
کز خویش توان برید و با او پیوست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۷۴
از باغ تو اند گر سمن، ور بیدست
از توست اگر بید و اگر امیدست
در خانه اگر هزار روزن باشد
آخر همه را چشم به یک خورشید است

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۷۵
شیدایی عشق در جهان بسیارست
عشق است که یک انار و صد بیمار است
آمیخته قهر و لطف با هم اما
یک جنگ و هزار آشتی در کارست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۷۶
ای مرکز فیض ازل از روز نخست
قطبی چو تو، آسمان به صد قرن نجست
ما را ز دعا مکن فراموش که هست
ایمان اجابت به دعای تو درست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۷۷
از درد نیافت ضعف بر چشمم دست
وین پرده تار، گریه بر دیده نبست
از آمدن پیک خیالت به دلم
برخاست ز دل غبار و بر دیده نشست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۷۸
این پرده به روی دیدهام درد نبست
وین خار به چشمم مژه تر نشکست
بی روی تو از بس که غبارآلودست
تیر نگهم به دیده در خاک نشست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۷۹
آن را که سری به عشق عالمسوزست
بختش مسعود و طالعش فیروز است
اکنون که شب از موی سفیدم روزست
معلومم شد که عشق پیرآموزست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۸۰
ای آن که ز پندار دلت بیزارست
هرچند دوای این مرض بسیارست
رو دل ز هوای نفس پرداز نخست
پرهیز، علاج اول بیمار است

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۸۱
بر من ز تمنای دل کامپرست
افتاده ز بس شکست بر روی شکست
هرگاه که خون شود دلم شاد شوم
شاید که به خون دل ز خون شویم دست

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۸۲
………..
………..ست
تا سرزده از شمع چنین بیادبی
پروانه ز عشق شمع وا سوخته است

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۹
ای چشم تو را چو من جهانی مست
در پای تو افتاده چو گیسوی تو پست
لعل لب تو ببرد آب یاقوت
دندان خوشت قیمت گوهر بشکست

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
دوشش دیدم زلف بشولیده و مست
می آمد و دسته یی گل سرخ بدست
چون دید مرا گفت رخ زیبایم
دیدی که چگونه رونق گل بشکست

حزین لاهیجی » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
از عمر عزیز رفته افزون از شصت
گاهی در کار و گه به کوتاهی دست
گه سخرهٔ مستی و گهی هشیاری
امروز نشسته ام نه هشیار، نه مست

نیر تبریزی » لآلی منظومه » بخش ۲۹
از نقطۀ توحید کسی آگاه است
کاور با حد زمیم احمد راهست
دو پای علی بدوش اوادنی چیست
لائی که به لا اله الا الله است
