گنجور

خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۶

 

می لعل مذاب است و صراحی کان است

جسم است پیاله و شرابش جان است

آن جام بلورین که ز می خندان است

اشکی است که خون دل در او پنهان است

خیام
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۹

 

گفتم که لبم به بوسه‌ای مهمان است

گفتا که بهای بوسهٔ من جان است

عقل آمد و در پهلوی من زد انگشت

یعنی که خموش، بیع … که ارزان است

مهستی گنجوی
 

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷

 

آن غصه که او تکیه‌گه سلطان است

بهتر ز چهار بالش شاهان است

آن غصه عصای موسی عمران است

آرامگه او ید بیضا زان است

خاقانی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

مقصود ز آفرینش ما جان است

وین گوهر پاک را حقیقت کان است

دل هست کتابی که نوشت است خدای

وین روی که می بینی پشت آن است

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

غم آتش و دل هیمه غمناکان است

غم آب حیات گوهر پاکان است

در هر نفسی که روی برخاک نهی

گر نار در آید ای نکو دخانش آن است؟

سید حسن غزنوی
 

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶

 

اول ز مکوّنات، عقل و جان است

و اندر پی او، نُه فلک گردان است

زین جمله چو بگذری چهار ارکان است

پس معدن و پس نبات و پس حیوان است

باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷

 

تا گردش گردون فلک تابان است

بس عاقل بی هنر که سرگردان است

تو غره مشو ز شادی ای گر داری

در هر شادی هزار غم پنهان است

باباافضل کاشانی
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۱

 

آن راه که راه عالم عرفان است

بر هر گامی هزار دل حیران است

تا پیش نیایدت بنتوان دانست

بر هر قدمی هزار سرگردان است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۲

 

هر ذات که در تصرّف دوران است

اندر طلب نور یقین حیران است

هر ذره که در سطح هوا گردان است

سرگشتهٔ این وادی بیپایان است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد » شمارهٔ ۳۴

 

تن از پی کارِ خویش سرگردان است

جان بر سرِ ره منتظر فرمان است

رازی که به سوزنیش کاود تن تو

دریا دریا در اندرونِ جان است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۳

 

دل والِه و عقل مست و جان حیران است

وین کار نه کار دل و عقل و جان است

ای بس که بگفتهاند در هر بابی

پس هیچ نگفتهاند آن کاصل آن است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۸

 

آن سالکِ گرمرو که نامش جان است

عمری تک زد که مقصدش میدان است

آواز آمد که راه بیپایان است

چندان که روی گام نخستین آن است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۹

 

هم بادیهٔ عشق تو بی پایان است

هم درد محبّتِ تو بی درمان است

آن کیست که در راه تو سرگردان نیست

هر کو ره تو نیافت سرگردان است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۱۱

 

گر از تو مرا کفر و اگر ایمان است

چون از تو به من رسد مرا یکسان است

آن دوستییی کز تو مرا در جان است

گر نیست چنانکه بود صد چندان است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۲۱

 

دردی که مرا در دل بی درمان است

یک ذرّه ز دل کم نشود تا جان است

گر دردِ دلِ خلقِ جهان جمع کنند

دردِ دلِ من یک شبه صد چندان است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد » شمارهٔ ۷

 

بیهمدم اگر دمی زنی نقصان است

زیرا که تو را همدم مطلق جان است

چون صبح نیافت همدمی در همه عمر

دم گرچه به صدق میزنی تاوان است

عطار
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة » شمارهٔ ۱۰۸

 

مقصود میان من و تو پنهان است

دل را سببی هست که سرگردان است

زینجا که منم حدیث بس دشوار است

زآنجا که قبول تست بس آسان است

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید » شمارهٔ ۴۶

 

تا قسم من سوخته خود حرمان است

یا خود غم عشق درد بی درمان است

القصّه به هر کسی که در می نگرم

همچون من پای بسته سرگردان است

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید » شمارهٔ ۱۶۰

 

درد ره فقر به زهَر درمان است

دانستن آن نه ذوق هر نادان است

خاک کف پای کمترین درویشی

تاج سر سردارترین سلطان است

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید » شمارهٔ ۲۱۹

 

هر مرد که با فراغتش سامان است

هر چند که مفلسی بود سلطان است

تا هست طمع بهشت دوزخ باشد

فارغ شو و چشم سوزنی میدان است

اوحدالدین کرمانی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode