مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۸
از چشم پرخمارت دل را قرار ماندوز روی همچو ماهت در مه شمار ماند
چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازدمر زهره فلک را کی کسب و کار ماند
یغمابک جمالت هر سو که لشکر آردآن سوی شهر ماند آن سو دیار ماند
گلزار جان فزایت بر باغ جان بخنددگلها به عقل باشد یا خار خار ماند
جاسوس شاه عشقت […]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۷
گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماندکاری که بیتو گیرم والله که زار ماند
گر خمر خلد نوشم با جامهای زرینجمله صداع گردد جمله خمار ماند
در کارگاه عشقت بیتو هر آنچ بافموالله نه پود ماند والله نه تار ماند
تو جوی بیکرانی پیشت جهان چو پولیحاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند
عالم […]
