گنجور

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۰

 

شمعی که مرا روشنی جان تن است آن

زینت ده هر محفل و هر انجمن است آن

دردی که رسد از تو چو جان است عزیزم

داغی که ز دست تو بود چشم من است آن

در موج لطافت شده پنهان تن سیمش

[...]

جویای تبریزی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۴

 

شک نیست که شکر لب و بسته دهن است آن

اما نه سزای لب و دندان من است آن

رخساره نگویم که رخت باغ بهشت است

بالای تو طوبی است نه سرو چمن است آن

نرمی تن اوست دلیل دل مسکین

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 
 
sunny dark_mode