گنجور

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶ - در حق دلبر صافی گوید

 

آن را که ز عشق تو بلا نیست بلا نیست

آن را که ز هجر تو فنا نیست فنا نیست

سه بوسه همی خواهم منعم مکن ای دوست

تو صوفیی و منع به نزد تو روا نیست

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸ - صفت یار جعد زلف بود

 

زلف تو مگر جانا امید و نیازست

زیرا که چنین هر دو سیاه است و درازست

بسته ست به جعد تو دل من نه عجب زآنک

دلها همه در بسته امید و نیازست

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۱ - در حق دلبر نابینا گفت

 

چشم تو اگر نیست چو نرگس چه خوری غم

بی دیده بسان سمن تازه شکفته ست

از بس که دم سرد زدم در غم تو من

زو آیینه چشم تو زنگار گرفته ست

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۸ - در حق دلبر نحوی گوید

 

من دوش بپرسیدم بر وجه یقینت

زان بت که به نحو اندر زین الادبا شد

گفتم که بود جانا مکسور به علت

زلفین تو بی علت مکسور چرا شد

گفتا که پر از همزه ست این زلف چو لامم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۳ - صفت یار خال در چشم است

 

ای روی تو چون تخته سیمین و نبشته

دو صاد و دو جیم از تبتی مشک در آن سیم

بر صاد فتادست مگر نقطه جیمت

با نقطه شده صادت و بی نقطه شده جیم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۳ - صفت یار باغبان گفته

 

از باغ مکن بیش بنفشه که بنفشه

در نسبت زلف تو همی دارد دعوی

اندر دو بناگوش ممال ای پسر آن را

ترسم که رسد زو به بناگوش تو عدوی

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۹۲ - شکر شاهی

 

نشکفت گر آراسته ای تو به ملاحت

شاهان همه آراسته باشند و تو شاهی

یک بوسه بخواهم ستدن من ز تو زیراک

رسم است ز شاهان ستدن شکر شاهی

مسعود سعد سلمان
 
 
sunny dark_mode