گنجور

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

هر لحظه مرا به کام دشمن تو کنی

جان در تن من خشک چو گردن تو کنی

در هجر تو والله که نبارم جز خون

من با تو کی آن کنم با من تو کنی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

ای جان جهانیان برای تو فدی

شکر ایزد را که یافتی زود شفی

نامد به طبیب هیچ حاجت ورنی

تعجیل برین بود نزول عیسی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

ای نرگس تر جهان معطر کردی

وین بزم چو چرخ را پر اختر کردی

در باغ خدایگان چو سر بر کردی

مجلس پر در کلاه پر زر کردی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

شاها چو نشاط بزم خرم گیری

هر ماه که در جهان بود کم گیری

نشگفت که یک طرف ز عالم گیری

گر مرد توئی همه جهان هم گیری

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

بر چهره من به نام خود زر داری

بر دیده که تخت تست افسر داری

برسرو روان ز ماه چنبر داری

بادات ز ملک حسن برخورداری

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

شاها ملکی که دیر پاید داری

بختی که همه جهان گشاید داری

چشمی که به شب حلقه رباید داری

شکر ایزد را که هر چه باید داری

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

زلفی ز برای عقل سوزی داری

عمری ز برای کینه توزی داری

وانگاه امید نیکروزی داری

رو کز دل خود تمام روزی داری

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

دردا که من از زمانه خوردم تیری

در دام به بوی دانه خوردم تیری

یک تیر امید بر نشانه نزدم

افسوس که از نشانه خوردم تیری

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

از زخم خود و درد من ای رشک پری

هان تا نکنی خوشدلی از بی خبری

گر در سر ایام بود دادگری

هر زخم که بر من زده باز خوری

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

گفتم ببر من از تو ای مینائی

گفتا که مبر که با دلت برنائی

گفتا زیرا بارحون می کردم؟

با دل نه بس آمدم چه میفرمائی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

گفتم که چوشب روی بکس ننمائی

ماننده فرقدین یار مائی

اکنون که بسان مه شدی هر جائی

دور از تو چو خورشید من و تنهائی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

ای سایه ایزدی چو خورشید بزی

آسوده چنانکه داری امید بزی

ای دست گذار شرع تا حشر به پای

وی آب حیات ملک جاوید بزی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

تا چند زجان مستمند اندیشی

تا کی ز جهان پر گزند اندیشی

آنچه از تو ستانند همی کالبد است

یک مزبله گو مباش چند اندیشی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

خواهم که همه کار برایت کنمی

بر مردمک دو دیده جایت کنمی

ور هیچ مرا دست به جان در شودی

حقا که نثار خاک پایت کنمی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

جانم ز تو از واقعه تو حالی

آمد به لب و تو لب همی جنبانی

با بنده چنان زئی که چشمت نزنند

خواهی که عنایتی کنی ولی نتوانی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

گر تو به خلاف دولت سلطانی

در کنج عدم نهان شدن نتوانی

اینک بنگر که سورریش کرد خلاف

جان داد و نمی رهد ز سرگردانی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

زان جان که نداشت هیچ سودم تو بهی

زان دل که فرو گذاشت زودم تو بهی

وان دیده که نقش روی تو نمود

دیدم همه را و آزمودم تو بهی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

با دل گفتم که ای دل اسرار مگوی

وین حال بر آن یار دل آزار مگوی

دل گفت که این حدیث زنهار مگوی

او کم نکند از این تو بسیار مگوی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

هر بوی که از مشک و قرنقل شنوی

از دولت آن زلف چو سنبل شنوی

چون نغمه بلبل از پی گل شنوی

گل گفته بود هر چه ز بلبل شنوی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۰

 

شاها اگر از بخت نشانی است توئی

وز خلق نسیم بوستانی است توئی

شمسی که بهمت آسمانی است توئی

جانی که بدو زنده جهانی است توئی

سید حسن غزنوی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
sunny dark_mode