گنجور

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

گیرم که هزار مصحف از برداری

با آن چه کنی که نفس کافر داری

سر را به زمین چه می نهی بهر نماز

آنرا به زمین بنه که بر سر داری

امیر معزی

در بر ملکا دل توانگر داری

دریای محیط است‌که در بر داری

تا برکف جام و بر سر افسر داری

مه بر کف و آفتاب بر سر داری

عطار

شمع آمد و گفت: دامنی تر داری

زیرا که نه رهرُوی نه رهبر داری

من هر ساعت سری دگر در بازم

تو ره نبری به سر که یک سر داری

اثیر اخسیکتی

ای خاک چو کان دل توانگر داری

تا در شکم آن عزیز گوهر داری

ترسم که بحشر هم ز دستش ندهی

گر هیچ ندانی که چه در بر داری

مولانا

ای دل تو اگر هزار دلبر داری

شرط آن نبود که دل ز ما برداری

گر دل داری که دل ز ما برداری

از یار نوت مباد برخورداری

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه