گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

هر چند که در دل غم هجران افکند

جان پرتو حسن به جانب آن افکند

حسن را چو فزون نمود یک نقطه دگر

از خون جگر قطره به دامان افکند

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

آنها که در آفاق به هم پیوستند

آخر ز میانه پای رفتن بستند

افسوس که حاسدان نادان پی نام

بر وضع دگر به جایشان بنشستند

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

زین پیش رهی بود ز بغداد نیاز

موصل به حریم وصل آن کعبه راز

داریم ز شاه همدان چشم که باز

ایمن شود از حرامی آن راه دراز

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

با غیب به بویت آمد ای حرف شناس

وانفاس تو را بود بر آن حرف اساس

باش آگه ازان حرف در امید و هراس

حرفی گفتم شگرف اگر داری پاس

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

ای یافته مرهم خود از داغ مپرس

نظاره طاووس کن از زاغ مپرس

گفتار نکو شنو به قایل منگر

انگور خور ای ساده دل از باغ مپرس

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

در مسجد و خانقه بسی گردیدم

بس شیخ و مرید را که پا بوسیدم

نی یک ساعت ز هستی خود رستم

نی آن که ز خویش رسته باشد دیدم

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

صد تیغ جفا زدی و راندی ز درم

وانگه گله می کنی که رفتی ز برم

با این همه خاک باد بر فرق سرم

گر عهد و وفای تو به پایان نبرم

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

گفتم که هوای او برون شد ز سرم

از خاک درش درد سر خود ببرم

لیکن چو به حال خویش درمی نگرم

صد بار گرفتارتر از پیشترم

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

آن را که بود نور نبی در بشره

حاجت نبود به طول و عرض شجره

وان را که ز رخ نتابد این نور سره

شجره ندهد به غیر لعنت ثمره

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

بر مسند ناز خفته ای با دگران

صد گوهر راز سفته ای با دگران

با من سخن ار نگویی این بس که رسد

در گوش من آنچه گفته ای با دگران

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

سرخی ز لب لعل به سنگ آوردن

وز گل به گیاه بوی و رنگ آوردن

مقصود دل از کام نهنگ آوردن

بتوان، نتوان تو را به چنگ آوردن

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

دل از روش مؤمن و ترسا برکن

زنار مغان ببر چلیپا بشکن

خود را به سر کوی مه ما افکن

می بین رخ جانفزاش مهما امکن

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

از نور ازل دلت منور بادا

اسرار ابد در او مصور بادا

بی آنکه عنان عزم تابی سویی

ملک همه عالمت مسخر بادا

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

گنجشک توام که پای بستم کردی

وز دانه اندوه و غمم پروردی

با رشته ز دست تو پریدم صد بار

بازم به همان رشته به دست آوردی

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

ای باد اگر سوی بدخشان گذری

زنهار بر آن ماه درخشان گذری

گویی چه شود گر چو خور آسان آسان

یک بار دگر سوی خراسان گذری

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

فی القلب دم یسیل من آماقی

کی یظهر ما سترت من اشواقی

از قصه هجر و قصه مشتاقی

رمزی گفتم و قس علیه الباقی

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

ای کاش بدانمی که من کیستمی

سرگشته درین جهان پی چیستمی

گر مقبلم آزاده و خوش زیستمی

ور نی به هزار دیده بگریستمی

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » سایر اشعار » شمارهٔ ۶ - معماها

 

حاشا که نهم من از معما دامی

تا صید کنم ز نامجویی کامی

پختم هوسی بود ز چون من خامی

بر صفحه ایام بماند نامی

***

[...]

جامی
 
 
۱
۶
۷
۸
sunny dark_mode