گنجور

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

در خنده چو بر لعل تو شکر چسبد

این جان چو مگس به دیده تر چسبد

از ترس من این دو پلک بر هم نزنم

کز شهد مبادا به هم اندر چسبد

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

در گلشن ما سمن مغیلان آید

وز ابر غم تو قطره طوفان آید

ما را ز تو بسکه در درون پیکار است

از دیده بجای اشک پیکان آید

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

در دشت وجودم که فلک می پوید

تا بذر غم از برای ذرعش جوید

هر ابر نفس که خیزد از بحر دلم

مسمار بلا روید و ناوک روید

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

در باغ ز عشق تو چمن می سوزد

هجر تو روانم به بدن می سوزد

یاد تو چو باده ای که دیرینه بود

مغز خرد اندر سر من می سوزد

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

در کعبه قل تعالو از مام که زاد

از بازوی شرع باب خیبر که گشاد

بر ناقه لایؤدی الا که نشست

بر دوش شرف پای که و سر که نهاد

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

روزی دلم از غم تو بگسسته شود

گز لوح وجود نام من شسته شود

از بسکه خیال تو هجوم آورده ست

ترسم که همی راه نفس بسته شود

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

زان پیش که خاک ما فلک کوزه کند

بازیچه دور چرخ فیروزه کند

بر مرقد ما خرام تا روح قدس

از تربت ما حیات دریوزه کند

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

زان پیش که جان ز نور بی مایه شود

دل تیره ز دور چرخ نه پایه شود

در ساغر ما یکی از آن باده بریز

کز پرتوش آفتاب چون سایه شود

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

زین باده که دل زجام غیرت نوشید

خون درتن من چو باده در خم جوشید

گفتم که به صبر از تو نهان دارم لیک

آتش به گیاه خشک نتوان پوشید

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

زین شعله که دل چو جانش در بر گیرد

بهر شرفش چو تاج بر سر گیرد

در مجلس دهر اگر کسی نام برد

در جان فلک آتش دل درگیرد

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

ز آنروز که از سستی بخت ناشاد

در بحر هنر کشتی جانم افتاد

از باد حوادث دمی ایمن نشدم

فریاد ز بخت بد هزاران فریاد

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

شب بر دل من دوره غم می بیزد

غم بر سر من خاک عدم می بیزد

من خاک شدم هنوز خاکستر غم

دل بی تو بر این جان دژم می بیزد

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

شد تن همه دل دلستان می آید

دل خود همه تن شد که روان می آید

ای جان مجازی از جسد بیرون رو

کآن یار حقیقتی چو جان می آید

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

عقل از خبر وصل تو از هوش رود

جان رقص کنان ز لب سوی گوش رود

از بوی بهار وصل هشیاری من

با مستی باده دوش بر دوش رود

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

عشاق به تیغ عشق جز سر ندهند

خاک قدمش به هیچ افسر ندهند

گر سنگ بلا ببارد ابر غم دوست

آن سنگ به صد هزار گوهر ندهند

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

کو عشق که باده سکونم ریزد

در ساغر جان می جنونم ریزد

من جان کنمش نثار و او بیگنهی

هر لحظه ز راه دیده خونم ریزد

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

گفتی که فلان ز هجر ما چون باشد

وان خسته ناتوان که محزون باشد

ای جان جهان فدایت این پرسش چیست

خاشاک در آتش افکنی چون باشد

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

کفتم که چو بخت هجر در خواب شود

خون جگرم مگر می ناب شود

زلف شب من به صبح گردن ننهد

خورشید ز نور اگر رسن تاب شود

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

گر بیخبری کز تو بدین دل چه رسید

ور نیز نه آگهی که جانم چه کشید

از چهره من قیاس دل بتوان کرد

و زدیده من درون جان بتوان دید

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

گفتی شب هجرت از چه تب می زاید

آخر شب غم روز طرب می زاید

آبستن روز است شب اما شب من

هرصبح بجای روز شب می زاید

میرداماد
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
۱۸
sunny dark_mode