گنجور

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

در خدمت کس گر نکنم پشت به خم

شاید که ز من روی بگردانی هم

چون من سر خود ندارم اندر عالم

پای دگری چه گیرم از بهر درم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

من روی بدان زلف چو شست آوردم

در بندگی تو هر چه (که) هست آوردم

گر دست به جان رسد فدای تو کنم

زیرا که هم از تو جان بدست آوردم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

آن شد که ترا به جان بها می کردم

وز بهر تو هر که بد رها می کردم

اکنون چو براندیشم از آن می گویم

یارب چه بد آن و من چها می کردم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۴

 

آرامگه دل خم مویت دیدم

بینائی دیده خاک کویت دیدم

سبحان الله هیچ ندانم امروز

تا روی که دیده ام که رویت دیدم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

در عشق تو چون خیره سران می خندم

وز رنگ چو گل جامه دران می خندم

می خندم که از تو می ببریدم

امروز در این گریه بر آن می خندم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

مندیش که بی گل تو در گلزارم

بی تو ز بهشت و حور عین بیزارم

هر شب که چو آفتاب بدهی بارم

تا روز چو سایه روی در دیوارم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

نی یاد کند یار ز رنج سفرم

نی نامه نویسد و نه پرسد خبرم

گر دارد ازین هزار باره بترم

هرگز گله دوست به دشمن نبرم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

کی بو که قدم از این جهان برگیرم

چون عیسی راه آسمان بر گیرم

وین دست و دل از دامن غم باز کشم

وین بار تن از گردن جان بر گیرم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

از علم زمین و آسمان می گیرم

وز عقل عنان این و آن می گیرم

گوئی چه کشی رنج که یک جان داری

این بین که به یک جان دو جهان می گیرم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

ای عکس خیالت آفتاب چشمم

زین بیش مبر چو آب خواب چشمم

زین پیش ببردند چو آب چشمم؟

بر خاک نیفتد آخر آب چشمم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

چون باز رهد ز غصه جان پاکم

مگری چو زنان که بهر تو غمناکم

من خنگ سوار کرده افلاکم

خاکش برسر که سر نهد بر خاکم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

در دست یک ستمگر افتاد دلم

در پای غمش به سر در افتاد دلم

هر بار به دام مومنی افتادی

این بار به دام کافر افتاد دلم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

نزدیک تو ای از همه کس کم که منم

کس نیست چنین خسته و در هم که منم

بر تو چه گره زنم در آن تو که توئی

وز من چه گشاید اندرین غم که منم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

یارب ز تو آنچه من گدا می خواهم

افزون ز هزار پادشا می خواهم

هر کس ز در تو حاجتی می خواهد

من آمده ام از تو ترا می خواهم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

از عمر که بگذشت بلا می بینم

وز چرخ که برکشد جفا می بینم

از هجر در این میان وفا می بینم

باری ز کسان بین که چها می بینم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

تا عمر بود به دل هوای تو کنم

تاج سر خود ز خاک پای تو کنم

ای برده مرا بر آسمان همچو دعا

والله که زمین پر از ثنای تو کنم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

رفتیم و گرانی ز وصالت بردیم

در دیده نمونه جمالت بردیم

تا مونس هر دو یادگاری باشد

دل را به تو دادیم و خیالت بردیم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

تا چنگ بر آن سنبل پرتاب زدیم

وز چهره به نام تو زر ناب زدیم

زنهار خیال را به مهمان به فرست

کز آتش دل خانه چشم آب زدیم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

سر کوفته در پای بلا می گردیم

دل رفته ز جان نیز جدا می گردیم

آفاق زعافیت همی موج زند

مادر طلب بلا چرا می گردیم

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

بدخواه تو گفت ای ملک هفت اقلیم

چون موی شدم کنون نترسم از بیم

آگاه نبوده بود آن دیو رجیم

کز تیر شهاب وش کنی موبدو نیم

سید حسن غزنوی
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
۱۰