گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

آن دل که هوس داشت اسیر همه کس

دادیم به دست دستگیر همه کس

اول همه او شدیم و از رشک آخر

خود را بردیم از ضمیر همه کس

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

شهانه دلم ساخت مفتون زلفش

نگذاشت دلی نکرده مجنون زلفش

از کثرت دل ها بتوان گفت که نیست

امروز سواد اعظمی چون زلفش

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

آن خواجه که کم باد ز عالم نامش

تریاکی بس اگر دهم دشنامش

چون قبه خشخاش گرش تیغ زنم

تریاک برون تراود از اندامش

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

رفتن نتوان به کوی آن کافر کیش

از بس که گلست ره به خون دل خویش

آری مثل ست این که هر شخصی را

هرچیز که در دل است می آید پیش

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

چندان که دلم پیش تو می سوزد بیش

جوز تو زیاده می شود بر دلاریش

آری چه عجب تو آتش و او هیمه

تا او نسوزد پیش تو افروزی بیش

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

هند وی سر زلف تو ای کافر کیش

گر میل ندارد که بدزد و دل خویش

از بهر چه بینمش بر اطراف رخت

چون دزد به ماهتاب پیچان بر خویش

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

دانم کنم آرزو حیرانی خویش

سامان کسان و نابسامانی خویش

من عادت زلف یار دارم خواهم

جمعیت دل ها و پریشانی خویش

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

ای برده هوا سوی سماکت به سمک

روخواهی کرد سوی پستی بی شک

البته بود مسکن خاک آخر خاک

گر فی المثلش باد رساند به فلک

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

چون دور کنم رقیب رازان ناپاک

از الفت دیگریم سازد غمناک

ماننده گل که گر نسیم سحرش

از خار جدا کند نشیند با خاک

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

وصل تو به سیم و زر نکرد حاصل

وز گریه و زاری نشود حل مشکل

را هم بستند رو به هر جا کردم

من ماندم و راهی که ز دل هست به دل

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

دل وصل تو خواهد ز من ای مهر گسل

من وصل تو جویم ز دل بی حاصل

القصه که مردم به تمنای وصال

دل دامن من گیرد و من دامن دل

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

در طره چون شبش دل شعله مثال

عاشق چون دید کرد نزدیک خیال

رفت از دنبال آتش اندر شب راه

هرگز عاقل نرفته ست از دنبال

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

هجوم نگذارد از کف ای مایه بخل

دامان ترا چنان که تو دامن بخل

از ننگ نمیکنی نهان بخل از خلق

از بخل بود ترا نهان گردن بخل

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

اشکم همه صرف شد در اندیشه ی دل

خونم همه سوخت در رگ و ریشه ی دل

القصه چنان شرم که نتوانم کرد

پیمانه ی دیده را پر از شیشه ی دل

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

دی توبه به امر دوستی بشکستم

وامروز بتوبه کردن از غم رستم

چون عضو شکسته ی که بد بسته شود

بشکستم توبه را و از نو بستم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

دایم ز تو من کرانه ای میجستم

زیبارویی یگانه ای میجستم

از بخشش بی جای تو مجنون گشتم

رنجیدن را بهانه ای میجستم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

گفتی که چرا بداخترت میگفتم

میگفتم وزین همه بترت میگفتم

رو پای زنت ببوس کز همت او

شاخی داری ورنه خرت میگفتم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

از بس که زالفت خسان خون خوردم

تنهایی را چو یاد کردم مردم

تا سایه بنا شدم بهر جا رفتم

با خود بختی سیه تر از شب بردم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

هر چند که سعی در رضایت کردم

حاصل نشد و فزود داغ و دردم

زین بس گیرم سنگ و زنم بر سینه

گیرم که دل تو را بدست آوردم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

چون مهر سفر به هفت کشور کردم

رو زان تا شب ز خاک بستر کردم

شب ها تا روز خاک بر سر کردم

تا سجده آستان دلبر کردم

ابوالحسن فراهانی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۹
sunny dark_mode