گنجور

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۶۱

 

هر قطره به کُنْهِ دُرِّ دریا نرسد

هر ذرّه به آفتاب والا نرسد

در راه تو جملهٔ قدمها برسید

تا هیچکسی در تو رسید یا نرسد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۶۲

 

سی سال به صد هزار تک بدویدیم

تا از ره تو به درگهت برسیدیم

سی سال دگر گرد درت گردیدیم

چوبک زنِ بام و عسسِ در، دیدیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۶۳

 

کردم تک و پوی بی عدد بسیاری

وز گرد رهت نیافتم آثاری

گیرم که ترا مینتوان دانستن

با بنده بگو که کیستم من باری

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۶۴

 

ای خورده غم تو یک به یک چندینی

در شوق تو مَردُم و مَلَک چندینی

چون درتو نمیرسد فلک یک ذره

چه سود ز گشتن فلک چندینی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۶۵

 

جانها چو ز شوق تو بسوزند همه

از هستی خود دیده بدوزند همه

در حضرت تو که آفتاب قدم است

جانها چو ستارگان به روزند همه

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۶۶

 

جان از طلب روی تو آبی گردد

بیداری دل پیش توخوابی گردد

گر روی تو از حجاب بیرون آید

هر ذره، به قطع، آفتابی گردد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۶۷

 

دل خون کن اگر سَرِ بلای تو نداشت

جان بر هم سوز اگر وفای تو نداشت

گرچه دل و جان هیچ سزای تو نداشت

کفرست همی هرچه برای تو نداشت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۶۸

 

کاری که ورای کفر و دین میدانم

آن دوستی تست، یقین میدانم

در جانِ من، آن سلسله کانداخته ای

هرگز نشود گُسسته، این میدانم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۶۹

 

هرجان که طریق پردهٔ راز نیافت

از پرده اگر یافت، جز آواز نیافت

کور است کسی که نسخهٔ یک یک چیز

در آینهٔ جمالِ تو باز نیافت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷۰

 

از سرِّ تو هر که با نشان خواهد بود

مشغول حضور جاودان خواهد بود

گر بی تو دمی برآید از دل امروز

فردا غم آن دوزخ جان خواهد بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷۱

 

گم گشتن خود، از تونشان بس بودم

سودای توام ازتو زیان بس بودم

چند از دو جهان کز دو جهان بس بودم

اندیشهٔ تو قبلهٔ جان بس بودم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷۲

 

بی یادِ تو دل چو سایه در خورشید است

با یادِ تو در نهایتِ امید است

هر تخم که در زمین دل کاشتهام

جز یاد تو تخمِ حسرتِ جاوید است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷۳

 

چون مونسِ من ز عالم اندوه تو بود

شادی دلم به هر غم اندوه تو بود

درد دلِ اندوهگِنَم در همه عمر

گر بود مُفرِّحی، هم اندوه تو بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷۴

 

ای عقل شده در صفت ذات تو پست

از حد بگذشت این همه تقصیر که هست

چبود چو به دست تست کز روی کرم

مشتی سرو پا برهنه را گیری دست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷۵

 

چون عفو تو میتوان مسلم کردن

تا کی ز غمِ گناه،‌ماتم کردن

دانی که تمام است ز بحر کرمت

یک قطره نثارِ هر دو عالم کردن

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷۶

 

گر فضلِ تو عقل را یقین مینشود

زانست که تیز چشم دین مینشود

گر جملهٔ خلق را بیامرزی تو

دانم که ترا هیچ درین مینشود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷۷

 

یک ذره هدایتِ تو میباید و بس

یک لحظه حمایتِ تو میباید و بس

تر دامنی این همه سرگردان را

بارانِ عنایتِ تو میبایدو بس

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷۸

 

چون دردِ تو چاره ساز آمد جان را

دردِ تو بس است این دلِ بیدرمان را

چون از سرِ فضل، ره نمایی همه را

راهی بنما اینهمه سرگردان را

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷۹

 

جانا که به جای تو تواند بودن

دل را چه به جای تو تواند بودن

در هر دو جهان نیست کسی را ممکن

چیزی که سزای تو تواند بودن

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۸۰

 

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد

و احسانِ تو را شمار نتوانم کرد

گر بر تنِ من زبان شود هر مویی

یک شکرِ تو از هزار نتوانم کرد

عطار
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۱۶
sunny dark_mode