آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱
ای کاسلامت، بکافریها ماند؛
دل باختنت، بدلبریها ماند!
ترسم که ز اول ستمت، جان نبرم؛
و اندر دل تو، ستمگریها ماند!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲
هاروت، بجزع چشم بندت ماند!
یاقوت، بلعل نوشخندت ماند!
شمشاد، بسرو سر بلندت ماند!
خورشید، بماه دلپسندت ماند!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳
عقلی که، حذر کنم ز خوی تو نماند!
صبری که، سفر کنم ز کوی تو نماند!
پایی که، گذر کنم بسوی تو نماند!
چشمی که، نظر کنم بروی تو نماند!!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴
گفتی: ز کسیت کینه در سینه نماند
چون نقش بد و نیک در آیینه نماند
لوحی است عجب آینه ی سینه ی ما
کش ماند نشان ز مهر و، از کینه نماند
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵
ای دوست، اسیران تو یک یک رفتند؛
وز دام تو طایران زیرک رفتند
بشنو، که جرس ناله کنان میگوید:
یک قافله دل ز کویت اینک رفتند
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶
ایشان که قرار سینه ریشان بردند
اول دل آذر پریشان بردند
اکنون گویند: ما نبردیم دلت
ایشان بردند، با الله ایشان بردند
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷
رفت آن کاغیار دشمن بودند
برق حاصل، آتش خرمن بودند
از دشمنیت، کنون بمن دوست شدند
آنان که ز دوستیت دشمن بودند
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۸
در عشق تو، آنان که به،هم نفسند
دردا که بدرد دل هم، می نرسند!
آری نکنند فکر آزادی هم
مرغان گرفتار که در یک قفسند!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹
خود را گیرم که آشنا با تو کند؟!
خونین دل من، کجا وفا با تو کند؟!
گفتی: که بمن ده دل خود را، نی نی
با من دل من چه کرد تا با تو کند؟!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰
یاران که، ز دلتنگی من، تنگ دلند؛
گر یاری من نکرده از من بحلند!
ایشان خجل از من، که ندادندم کام؛
من زین خجلم، که از من ایشان خجلند!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱
تو شاه و شهانت ز هواخواهانند
تو ماه و مهانت همه همراهانند
شاهان جهانند گدایان درت
یعنی که گدایان درت، شاهانند
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۲
دونان، اگرت دونان بدریوزه دهند؛
یا در عوض نماز، یا روزه دهند
پایت شکنند، و آنگهی موزه دهند؛
آبت ریزند، و آنگهی کوزه دهند!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۳
از کوزه شکسته یی گرت بوزه دهند
مستان، که میت ز جام فیروزه دهند
از غیر مخواه روزیی را کز غیب
گر خودخواهی وگرنه، هر روزه دهند
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۴
غارتگر جان، ز چشم من برد دو رود؛
هر یک از چشم من روان کرد دو رود
نخلی دو، تر و تازه ام از باغ رود
کز عیسی و از مریم شان باد درود
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۵
ای بیخبر از خدا، گر آیی، چه شود؟!
غافل رفتی، بیخبر آیی، چه شود؟!
با وعده نیامدی و، چشمم بره است؛
بی وعده گرم ز در درآیی، چه شود؟!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۶
وقت است که گل قدم سوی باغ نهد
بلبل پهلو ببستر راغ نهد
باد سحری، لاله ی خونین دل را
در سوک شکوفه پنبه بر داغ نهد
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۷
از کوی تو چون باد صبا میآید
بویش به مشامم آشنا میآید
خون دل ما ریخته روزی آنجا
کز خاک درت، بوی وفا میآید
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۸
پیکی که ز کوی یار ما میآید
جانبخشتر از باد صبا میآید
حرفش چو به گوشم آشنا میآید
گیرم که نگوید از کجا میآید!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۹
ای فوج طبیب را بدوزخ قائد
خواهی شودت قیمت مسهل عائد
زر نیست،ولی هر آنچه مسهل خوردم
واپس دهم اکنون مع شیء زائد
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۰
زآن کوی، جواب نامه ی ما ناید
گفتم که بصبر آید، اما ناید!
هر کس که فرستمش من آنجا، ماند
وآنکس که فرستیش تو اینجا، ناید!