گنجور

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵

 

آن بت که ز فرق تا قدم صنع خداست

آن آب حیات و جان لب تشنه ماست

سیراب کجا شوم از آن آب حیات

یک دیدن سیر خواهم او نیز کجاست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶

 

در مستی اگر کسی نکویا نه نکوست

از می نبود نیک و بد از عادت و خوست

می آتش محض است و چون آتش افروخت

در هر چه فتد همان دهد بو که دروست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷

 

واقف ز شب سیاه این سوخته کیست

جز شمع سحر که دوش تا روز گریست

هر کس که شبی در آتش هجر تو زیست

دانست که سوز آتش دوزخ چیست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

اهلی همه عمر بت پرست ار چه بزیست

یکبار بین که بت پرستیش ز چیست

بت آینه ایست مظهر صورت دوست

من سجده دوست میکنم آینه چیست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹

 

گیرم که مرا هر سر مو یک قلم است

گر شرح غمت نویسم این نیز کم است

بس دم نزم که بر دل روشن تو

حاجت سخن نیست که دل جام جم است

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

یاد تو حریف من دیوانه بس است

بزم طربم گوشه ویرانه بس است

ما مست تو ایم فارغ از باغ و گلیم

ما را گل رسوایی میخانه بس است

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

من پیرم اگر کشته شوم از ستمت

این کشتن من باد مزید کرمت

زان موی سیه سفید کردم ز غمت

تا سرخ بخون خود کنم در قدمت

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

در ملک جهان حیات جاوید یکیست

در دور فلک ساغر جمشید یکیست

کس نسبت یار ما بخوبان نکند

خوبان همه ذره اند و خورشید یکیست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

عمریست که میرود دل اندر ره دوست

ذره نبرد راه به منزلگه دوست

اهلی بدل مست تو گر نیست امید

نومید مباشی از دل آگه دوست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

بی بختم و دست و دل ز اندیشه تهیست

شیران همه رفتند و سر بیشه تهیست

دوش اینهمه جام می فلک داد بغیر

امروز که دور من بود شیشه تهیست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

ای برهمن آن عارض چون لاله پرست

رخسار بتان چارده ساله پرست

گر چشم خدای بین نباشد باری

خورشید پرست به که گوساله پرست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

می نوش که آنکه کعبه کردست و کنشت

خاک همه را مستی عشق تو سرشت

معمور بود بشاهد و باده جهان

موعود بود به کوثر و حور بهشت

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

سامان دل از بی سر و سامانی ماست

آبادی ملک جان ز ویرانی ماست

گر شد دل جمع ما پریشان چه غمست

جمعیت ما هم از پریشانی ماست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

در نزد حکیم مس هم از جنس طلاست

وا مانده بخام طبعی از قدر و بهاست

اکسیر چو پخته سازدش زر گردد

پس سوز و گداز، کیمیای مس ماست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹

 

در دیده عقل عاشقی سوختن است

جان باختی و حکمت اندوختی است

جاهل ز چراغ سوختن می نگرد

غافل که در این سوختن افروختی است

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

عشق آب حیات و خضر فرح فالست

عشق آینه محول الاحوال است

گر جان نبود بشعق شاید بودن

من زنده بعشقم اینزمان چل سال است

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

هر چند که صیت شعرم « ظ » آفاق شنفقت

کس گرد غمی به مهرم از چهره نرفت

هرگز دل من ز مهر کس شاد نشد

هرگز گل شادی من از کس نشکفت

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۲

 

عشق است که آرزوی جان همه اوست

عشق است که آشیان مرغ همه اوست

نه ترک نه فارسی نه هند و نه عرب

لیکن همه دان و همزبان همه اوست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۳

 

آن شاهد بین که نغزی عجبست

وان چشم که بادام دو مغزی عجبست

چون بوالهوسان پا مفشارید بوصل

زانروی که وصل پای لغزی عجبست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۴

 

پروانه صفت سوز دلم پنهان است

کارم نه چو بلبل از غمت افغان است

ما را نه که در همان زبان نیست ولی

فریاد زدن نه شیوه مردان است

اهلی شیرازی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۴۳
sunny dark_mode